nx دارای 22 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد nx کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز nx2 آماده و تنظیم شده است
توجه : در صورت مشاهده بهم ريختگي احتمالي در متون زير ،دليل ان کپي کردن اين مطالب از داخل فایل ورد مي باشد و در فايل اصلي nx،به هيچ وجه بهم ريختگي وجود ندارد
بخشی از متن nx :
زندگی نامه رحماندوست
*رحماندوست از خودش می گوید:در نخستین روز تیرماه 1329در همدان به دنیا آمدم. كودكی قابل ذكری نداشتم. مثل همهِ بچهها بازی میكردم و درس میخواندم. اسببازی مهمی نداشتم. وسیلهِ بازی فردی من جوی آب توی كوچه بود. سدّی جلو خانهمان میساختم و حركت آب را به سوی درختهای حاشیهِ جوی هدایت میكردم. حوضچهای هم پدید میآمد كه من پاچهِ شلوارم را بالا بزنم و پاهایم را در خنكی آب حوضچه بازی بدهم.
: وقتی خودم را شناختم، فهمیدم در خانواده ای به دنیا آمده ام که مادری ادب دوست و پدری مکتب گریز دارد. رحماندوست ادامه می دهد: پدرم مکتب گریز بود از این جهت که پدر بزرگ و مادربزرگ من مکتب دار بودند و پدرم از کودکی از مکتب بیزار شد و به اصطلا ح از مکتب فرار کرد. این شد که او دل به بازار زد و وارد دنیای بازار شد.
او گفت : کودکی من هم مانند کودکی همه بچه ها بود با این تفاوت که آن روزها ما امکانات کمتری داشتیم. ما آن روزها چیزی به نام اسباب بازی نداشتیم و اسباب بازیمان را خودمان درست می کردیم و زمین بازی هم نداشتیم و کوچه و خیابان محله بازی ما بود. ما آن روزها حتی کتابخانه هم نداشتیم! شاعر کودکان می گوید: وقتی من به سن نوجوانی رسیدم چاره ای نداشتم جز اینکه کتاب کرایه ای تهیه کنم چون غیر از این، راهی برای مطالعه کتاب نداشتم.
ماه مهر که میآید، یاد اولین روزهای مدرسه در ذهن همه بچه هایی که یک روز مدرسه رفتن را تجربه کرده اند زنده می شود. مصطفی رحماندوست هم با یادآوری این خاطرات می گوید: من در اولین روز مدرسه با یک دست لباس نو و شیک عازم مدرسه شدم فقط لباس نوی من کمی مشکل داشت و آن این بود که یک سایز برایم بزرگتر بود. این عقیده پدر و مادرم بود که اگر کت و شلوار مدرسه ام را یک شماره بزرگتر بخرند سال بعد هم می توانم آن کت و شلوار را بپوشم و در نتیجه در خرید لباس صرفه جویی می شود و خلا صه این شد که هر سال من با یک کت و شلوار گشادکه به تنم زار می زد به مدرسه می رفتم اما این کت و شلوارها هیچ وقت تا سال بعد دوام نمیآوردند و من باز هم کت و شلوار گشاد دیگری می پوشیدم.
او می گوید: من معلم کلا س اولم را خیلی دوست داشتم. آقای سبزواری مهربان و دوست داشتنی که با پای لنگان به کلا س درس میآمد اولین معلم من در طول دوران تحصیلی بود و امروز که به این سن رسیده ام از خداوند می خواهم روح پرفتوحش را قرین رحمت خود کند.این شاعر کودک و نوجوان ادامه داد: ما در دوره دبستان برنامه ای به نام مشاعره داشتیم که به صورت یک مسابقه جنبی اجرا می شد و من هم سعی می کردم در این مسابقه شرکت کنم واین مسابقه باعث شد زمینه های علا قه به شعر در وجودم زنده شود.
بنابراین برای این که در این مسابقه حفظ آبرو کنم ناچار بودم هر طور شده به کتابهای شعر دسترسی پیدا کنم و از آن جایی که ما منبعی برای شعر در خانه نداشتیم من ناچار بودم هر چند وقت یک بار به منزل خاله ام بروم چرا که او یک دیوان حافظ ویک بوستان سعدی در منزلش داشت و من با اشتیاق این کتابها را از خاله ام قرض می گرفتم و چند بیتی را از روی آنها می نوشتم تا برای مسابقه روز بعد ازبر کنم.
او گفت: وقتی به کلا س پنجم ابتدایی رفتم روزی مرد فقیر و بیماری را در خیابان دیدم و جملا تی را در وصف او نوشتم که آقا معلم بعد از خواندن آن جملا ت گفت که این جملا تی که تو نوشته ای شعر است.این شد که من اولین شعرم را در سن 12 سالگی گفتم و از آن به بعد حس شاعری در من جوانه زد و سعی کردم انشاهایم را به شعر بنویسم.كلاس پنجم دبستان بودم كه فهمیدم میتوانم شعر بگویم. بعد از نیمه شبی از خواب بیدارم كردند كه به حمام برویم. هفتهای یك بار شبها به حمام میرفتیم، چون حمام محلّه ما روزها زنانه بود. بوق حمام را كه میزدند از خواب بیدارمان میكردند و با چشمهای خوابآلوده كوچههای تاریك را بقچه به بغل پشت سر
میگذاشتیم تا به حمام برسیم. در حمام كار ما بچهها كمك كردن به بزرگترها بود: سرِ یكی آب میریختیم، پشت آن یكی را كیسه میكشیدیم و;آن شب هم به دستور پدر، مشغول كمك كردن به بندهِ خدایی بودم كه بسیار ضعیف و لاغر بود. پوست و استخوانی بود و ستون فقراتش را میشد شمرد. تعجب كردم. علت لاغری پیش از حدش را پرسیدم. از روزگار نالید و بیماری طولانی و این كه مسافر است و باید به شهرش برگردد. آمده بود تا تن و بدنی بشوید. به خانه كه برگشتم نتوانستم بخوابم. سعی كردم شرح رنج آن بندهِ خدا را بنویسم. نوشتم:
بود مسافر یكی اندر به راه توشه كم راه فزون بیپناه
مصطفی رحماندوست پدربزرگ و مادربزرگی صاحب علم داشته و آنها را این گونه یاد می کند: شنیده بودم که پدربزرگم مکتب خانه دارد و در حال حاضر هم یک دست نوشته از او دارم که بسیار بسیار خوش خط است اما چیز دیگری از او به یاد ندارم اما مادربزرگم را دیده بودم او هم در نزدیکی منزل ما مکتب خانه ای داشت که در آن کلاس ها دختر و پسرها جمع می شدند و خواندن قرآن و گلستان سعدی را میآموختند.
رحماندوست افزود: وقتی من راهی مدرسه شدم بیشتر به مکتب خانه مادربزرگم سر می زدم چون آن موقع برایم جالب تر بود که بدانم درسی که بچه ها در مکتب خانه می خوانند با آنچه ما در مدرسه می خوانیم چه فرقی دارد؟
رحماندوست قلم زیبایش را مدیون مادرش است. او می گوید: آن روزها وقتی مادرم در خانه کار می کرد در حین آشپزی و شست وشوی لباس ها، زیر لب اشعار مثنوی را زمزمه می کرد و من به بهانه کمک کردن کنار مادرم می نشستم و در واقع هدفم شنیدن اشعار بود نه کمک! زمزمه های مادرم روحم را نوازش می داد و وقتی می خواند «دید موسی شبانی را به راه» من آرام زیر لب زمزمه می کردم.
و همینطوری ادامه دادم و فردا، سر كلاس خواندم و معلم گفت كه تو شاعری و این كه نوشتهای شعر است. بعدها فهمیدم كه بیت نخست این نوشتهام، برگرفته از یكی از ابیات صامت بروجردی است. صامت و قمری هم داستانی در كودكیهای من دارند. پدرم كنار كرسی مینشست و با آواز صامت و قمری میخواند. هر دو شاعر دربارهِ كربلا هم سرده بودند. پدرم قوی بنیه بود. وقتی شعرهای كربلایی را میخواند اشكش درمیآمد. برای من كه ایشان را قوی و
زورمند میدیدم، دیدن اشك و اندوهشان عجیب بود. خیلی دلم میخواست بدانم آن كلمههای سیاهی كه بر كاغذ دیوان صامت و قمری نقش بسته چه چیز هستند و چه قدرتی دارند كه پدر زورمندم را به گریه مینشانند. این بود كه تا سواددار شدم، سعی كردم شعرهای این دو دیوان را بخوانم. صامت فارسی بود و با حروف سربی چاپ شده بود و كمی میتوانستم كلماتش را بفهمم. اما قمری تركی بود و چاپ سنگی و فاصله سواد من و آن دیوان بسیار. نخستین
شعرهاییكه حفظ كردم، شعرهای مثنوی مولوی بود. مرحوم مادرم گاه و بیگاه قصههای مثنوی را زمزمه میكردند. نیم دانگ صدایی داشتند و برای دل خودشان مثنوی را كه در مدرسه كودكی و در خانهِ پدر آموخته بودند، از حفظ میخواندند. من عاشق زمزمههای گرم مادر بودم. وقتی به كارِ خانه مشغول بودند و مثنوی هم میخواندند، سكوت میكردم و سراپا گوش میشدم كه جام وجودم را از شراب پرعاطفه و گرم شعرهایی كه میخواندند لبریز كنم.
یكی از سختترین كارهای آن روزگار، “لباس شستن” بود. مخصوصاً در سرمای زمستان. گرم كردن آب و چنگ زدن لباسها در تشت لباسشویی و بعد آب كشیدن لباسهای شسته شده، ماجراهایی داشت. خشك كردن لباسهایی هم كه روی بند رخت چند روز یخ میزدند، ماجرای دیگری بود. تا مادرم مشغول شستن لباس میشد، من خودم را كنار بساط شستن لباس میرساندم. آستینم را بالا میزدم و در كنار مادر مشغول چنگ زدن لباسها میشدم تا صدای مادر بلند شود و زمزمه كند:
دید موسی یك شبانی را به راه كو همی گفت ای خدا و ای اِله تو كجایی تا شوم من چاكرت چارقت دوزم، كنم شانه سرت.
وقتی هم شستن لباسها یعنی وقتی حدود صبح زود تا ظهر تمام میشد، لباسهای شسته شده را توی سطل و تشتی میریختیم و روی سر میگذاشتیم تا به خانهای برسیم كه چشمهِ آبی داشته باشد و لباسها را آب بكشیم.
معمولاً چشمهها در زیرزمین قرار داشتند، ده بیست پله از كف حیاط پایینتر. برق كه نبود، جایی تاریك بود و ساكت. تنها زمزمهِ آب چشمه به گوش میرسید. چه جایی بهتر از آن برای زمزمه مثنوی. ترس از نامحرمی كه صدا را هم بشنود در كار نبود.از جالبترین سرگرمیهای گروهی آن روزگار دعوای محله به محله بچهها بود در خارج از مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه. من در هر دو فعالیت گروهی آن روزگار فعال بودم.
شاهِ محله خودمان میشدم و به بچههای محله دیگر حمله میكردیم. كتك میخوردیم و میزدیم و بعد رفیق میشدیم تا بهانهِ دیگری برای دعوا پیش آید. در مدرسه هم یكی از پاهای اصلی مشاعره بودم. حافظ كهنهای در خانهِ خالهام بود. به هر بهانهای به خانهِ خاله میرفتم تا حافظ آنها را به دست بگیرم و چند بیتی حفظ كنم. وقتی به من گفته شد كه شاعرم، كم نمیآوردم. هر جا بیتی میخواستند كه حفظ نبودم، فیالبداهه بیتی بیمعنی یا با معنی از خوم سر هم میكردم و تحویل میدادم.
پس از گذراندن شش سال ابتدایی وارد دبیرستان شدم. سه سال نخست دبیرستان را در دبیرستان ابنسینا گذراندم. كتابخانه خوبی داشت، اما به سختی میتوانستم از آنجا كتاب بگیرم. خیلی از كتابهای آنجا را خواندم. كمبودها را هم با كرایه كردن كتاب و مطالعه سریع آنها جبران میكردم. شبی یك ریال كرایه كتاب میدادم. خلاصهِ كتابها را از بچههای اهل كتاب میشنیدم تا كرایه كمتری بپردازم.
سه سال دوم دبیرستان را در دبیرستان امیركبیر گذراندم كه رشته ادبی داشت و كتابخانه نداشت. به هزار در و دروازه زدم تا اتاقی از اتاقهای دبیرستان را كتابخانه كنم و كتابخانهای در آن مدرسه راه بیندازم. دبیر فلسفه ما آقای اكرمی كه پس از انقلاب وزیر آموزش و پرورش شدند ، كمك زیادی برای راهاندازی آن كتابخانه كردند. خودشان هم كتابخانهای در بالاخانهِ مسجد میرزاتقی همدان راه انداخته بودند به نامه كتابخانهِ خرد. آنجا هم پاتوق من شده بود. بیشتر كتابهایش مذهبی بود و جلسههای هفتگی مذهبی هم داشت.
قرآن خواندن را از زمزمههای مادربزرگم كه مكتبدار بودند و به دختربچهها قرآن خوانی میآموختند، شروع كردم. ایشان هفتهای یك بار كوله باری از نان و گوشت و نخود و; را به دوش من بار میكردند تا به خانههای افراد مستمندی كه میشناختند، برسانیم. با هم وارد خانه آنها میشدیم. چایی میخوردیم و گپ میزدیم. چپقی چاق میكردند و سهمیه آن خانه را از محموله برمیداشتند و میدادند و بعد خداحافظی میكردیم. چپق كشیدن را هم از مادربزرگم آموختم.بعد از آن در جلسات هفتگی قرائت قرآن شركت میكردم.
در دبیرستان به تشویق پدرم، مدتی دروس حوزوی میخواندم. سه معلم داشتم كه بهترین آنها طلبهای بود افغانی. چرا كه علاوه بر علوم عربی، ادبیات فارسی هم میدانست و گهگاه شعری میخواند و تفسیر میكرد. سطح را نزد آنها به پایان رساندم، اما در آن روزگار چیزی نفهمیدم. در سالهای آخر دبیرستان به موسیقی هم روی آوردم. همینطور به نقاشی. در نقاشی كاری از پیش نبردم، اما در موسیقی تا آنجا جلو رفتم كه در مراسم مدرسه سنتور بزنم. این كار را هم در دانشگاه پی نگرفتم.
سال 1349 برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و در رشته زبان و ادبیات فارسی مشغول تحصیل شدم. حضور در تهران فرصتی بود برای آشنایی با دكتر علی شریعتی، استاد مرتضی مطهری و دكتر بهشتی.رفت و آمد به جلسههای درس این بزرگواران و شركت در محافل و مجالس ادبی و هنری آن روزگار، باعث شد كه خوشههای ارزشمندی از خرمن آگاهان و آگاهیهای دیریاب بیندوزم.
اولین نوشتهام، زمانی چاپ شد كه دانشآموز دبیرستان بودم. آن هم در یك مجلّه محلّی و نه اثری كه برای بچهها نوشته شده باشد. در دوره دانشجویی قصهها و شعرهای بسیاری نوشتم و چاپ كردم.
او ادامه داد: وقتی اولین کار من چاپ شد، من ازنام مستعار استفاده کرده بودم چون پدر من جزو سیاسیون آن روزگار بود و لذا من می ترسیدم که برایم دردسر ایجاد شود. تا پایان دوره دانشگاه من برای بزرگترها شعر و قصه می نوشتم و حتی یک مجموعه هم آماده کرده بودم تا چاپ شود و مطالبم را به آقای شفیعی کدکنی دادم تا نظر خودش را در مورد اشعارم بگوید اما آن اشعار گم شد و آخر هم نفهمیدم که خودم گمشان کردم یا ایشان! او ادامه داد: اما هر چه بود گم شدن مجموعه شعرم یک نقطه عطف بزرگ و مثبت در زندگیم بود چرا که اگر چاپ می شد من امروز یک خطای بزرگسال هم در کارنامه کاریم داشتم!
روانشناسی خواندم؛ سادهنویسی كار كردم؛ كتابهای بچهها را ورق زدم؛ معلم بچهها شدم؛ چند جا درس دادم؛ اول قصه نوشتم: سربداران و خاله خودپسند و بعد شعر سرودم.امروزه 30 سال است كه بدون وقفه برای بچهها كار میكنم. هر شغلی را هم كه پذیرفتهام، به ادبیات كودكان و نوجوانان ربط داشته است:1مدیربرنامه كودك سیما2مدیر مركز نشریات كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان3سردبیر نشریه پویه
4مدیر مسئول مجلههای رشد5سردبیر رشد دانشآموز6سردبیرسروشكودكانحتی سه سالی كه اشتباه كردم و مدیر كل دفتر فعالیتها و مجامع فرهنگی شدم، شرح وظیفهِ دفتر را عوض كردم و به انتقال ادبیات برگزیدهِ كودكان و نوجوانان ایران به زبانهای دیگر كمر بستم. عضو هیأتهای داوری كتاب سال، جشنوارههای كتاب و مطبوعات كودكان، عضو هیأت های داورانكتاب سال، جشنوارههای بینالمللی فیلم كودكان، عضو شورای موسیقی كودكان و; بودهام.
ادامه خواندن تحقيق در مورد زندگي نامه رحماندوست
نوشته تحقيق در مورد زندگي نامه رحماندوست اولین بار در دانلود رایگان پدیدار شد.