nx دارای 49 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد nx کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز nx2 آماده و تنظیم شده است
توجه : در صورت مشاهده بهم ريختگي احتمالي در متون زير ،دليل ان کپي کردن اين مطالب از داخل فایل ورد مي باشد و در فايل اصلي nx،به هيچ وجه بهم ريختگي وجود ندارد
بخشی از متن nx :
احمد شاملو 21 آذر ماه در خانه ی شماره ی 134 خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر و مادرش کوکب عراقی بود.پدرش افسر ارتش بود و هر چند وقت در جایی به مأموریت می گذراند.کودکی شاملو هم در شهرهای مختلفی گذشت.همه ی آن جاهایی که پدر مأمور بود و خانواده را با خود می برد:رشت ،اصفهان ،آباده و شیراز. شاملو دوره ی دبستان را در شهرهای خاش ،زاهدان و مشهد گذراند و در همین ایام کار گردآوری فرهنگ عوام را شروع می کند.
بین سالهای 1317 تا 1320 تحصیل در دوره ی دبیرستان را در شهرهای بیرجند ،مشهد و تهران ادامه می دهد و به پایان خود نزدیک می سازد.ولی برای یادگیری دستور زبان آلمانی دوباره به سال اول دبیرستان صنعتی بر میگردد.در فاصله ی سالهای 1321 تا1323 پدر شاملو برای سروسامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ی ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا می رود و شاملو نیز تحصیلاتش را در مقطع سوم دبیرستان پی میگیرد. فعالیت سیاسی خود را در آنجا با گرایش به آلمان نازی که دشمن انگلیس استعمارگر بود، آغاز می- کند و سرانجام دستگیرو به زندان شوروی ها دررشت منتقل می شود. با آزاد شدن
از زندان در فاصله ی سال های 1324 تا 1325 به همراه خانواده به رضاییه میرود و در آنجا گرفتار چریک های حکومت پیشه وری و دموکراتها می شود و به همراه پدر به جوخه ی اعدام سپرده میشود.از مرگ نجات پیدا می کند و به تهران می آید و برای همیشه درس و مشق را رها می کند.در سال 1326 ازدواج اول خود را با اشرف اسلامیه (دبیر و معاون چند دبیرستان دخترانه در تهران) انجام می دهد که حاصل آن چهار فرزند است.
در همین سال « آهنگ های فراموش شده » را توسط ابراهیم دیلمقانیان منتشر می کند. درسال 1327نخستین کارمطبوعاتی خود را با مجله ی سخن نو در پنج شماره آغازمی کند.در سال 1329، داستان «زن پشت مفرغی» از وی منتشر شد. همین طور هفته نامه روزنه.در سال 1330، سر دربیرمجله ی خواندنیها می شود. در همین سال شعر بلند «23» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را منتشر می کند. در سال های 1331-1332مشاوره ی فرهنگی سفارت مجارستان را حدود دو سال به عهده می گیرد و فعالیت مطبوعاتی خود را با مجله ی «آتش بار»پیگیری می کند. همین طور مجموعه اشعار «آهن ها واحساس»را به چاپ می رساند که پلیس در چاپخانه می سوزاند ولی تنها نسخه ی موجود آن نزد سیروس طاهباز باقی می ماند.
ترجمه ی طلا در لجن اثر ژیگموند مورتیس و رمان بزرگ مردی که قلبش از سنگ بوداثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته ی خودش و همه ی یادداشت های فیش های کتاب کوچه در یورش افراد فرمانداری نظامی به خانه اش ضبط شده و از میان می رود خود او موفق به فرار می شود. بعد از چند بار که موفق می شود فرار کند در چاپخانه ی روزنامه ی اطلاعات دستگیر می شود. سراسر سال 1333 را در زندان موقت شهربانی و زندان قصر می گذراند. در سال 1334 از زندان آزاد می شود. در همین سال چهار دفتر شعرش را در اثر اعتماد بیش از حد به نقی نقاشیان نامی برای همیشه از دست می دهد. باز در همین سال است که سه رمان ترجمه ای خود را (لئون مورن کشیش اثر بئاتریس بک ،زنگاراثر هربر لوپوریه ،برزخ اثر ژان روورزی) به چاپ می رساند.
در سال 1336 مجموعه اشعار« هوای تازه» را چاپ می کند و فعالیت های مطبوعاتی خود را با سردبیری مجله ی بامشاد پی می گیرد. درهمین سال است که افسانه های هفت گنبد نظامی، دیوان حافظ شیرازی ، رباعیات ابوالخیر، خیام و باباطاهررا با روایت خود به دست می دهد. مرگ پدر ودومین ازدواجش با دکتر طوسی حائری (مترجم زبان فرانسه) از وقایع مهم این سال است.
در سال 1337 ترجمه ی رمان «پابرهنه ها» اثر زاهاریا استانکو را منتشر می کند.در سال 1338 «خروس زری پیرهن زری» قصه ای از تولستوی را برای کودکان ترجمه و چاپ می کند.علاوه بر آن به کارهای سینمایی روی می آورد و فیلم مستند سیستان و بلوچستان را برای شرکت درایتال کنسولت تهیه می کند.در سال 1339 دفترشعر«باغ آیینه » را منتشر می کند.تأسیس و سرپرستی اداره ی سمعی بصری وزارت کشور با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری در همین دوره انجام می شود.
سردبیری کتاب هفته (24 شماره اول) که از مهمترین فعالیت های ژورنالیستی اوست، از سال 1340 آغاز می شود.در همین سال است که از همسر دوم خود نیز جدا می شود.در سال 1341 با آیدا آشنا می گردد.تا قبل از 1343 دو نمایشنامه ی «درخت سیزدهم» اثر آندره ژیدوسی زیف و «مرگ» اثر روبر مرل را ترجمه می کند.مجموعه ی اشعار «آیدا در آینه» و «لحظه ها و همیشه»هم در این سال چاپ می شود.در فروردین همان سال با آیدا ازدواج کرده و در شیرگاه (مازندران) اقامت می گزیند.
در سال 1344 مجموعه ی اشعار «آیدا:درخت،حنجره و خاطره» را چاپ می کند و کتاب 81490 اثر آلبر شمبرن را ترجمه می کند.در سال 1345 مجله ی «بارو» را با یدالله رؤیایی منتشر میکند که نافرجام است و مجموعه اشعار «ققنوس در باران» را به پایان می رساند.در سال 1346 به عضویت کانون نویسندگان درمی آید و نیز کتاب «قصه های بابام» اثر ارسکین کالدول را ترجمه می کند.
در سال 1347 تحقیق بر غزلیات و تاریخ دوره ی حافظ را آغاز می کند.در همین سال «غزل غزلهای سلیمان» و نمایشنامه ی «عروسی خون» را ترجمه می کند و شب های شعر خوشه را ترتیب می دهد. در سال 1348 «مرثیه های خاک» و قصه ی منظوم «چی شد که دوستم داشتن»را برای کودکان منتشر می کند. در سال 1349 مجموعه اشعار «شکفتن در مه»را ارائه و چندین فیلم فولکوریک (پاوه، شهری از سنگ،آناقلیچ داماد می شود)هم از محصولات این سال اوست. در سال 1350 دو کتاب قبلاًَ ترجمه شده ی خود را دوباره ترجمه می کند. (رمان خزه ترجمه ی مجدد اززنگار و پابرهنه ها) و با فرهنگستان زبان ایران همکاری می کند. در همین سال است که مادر خود را از دست می دهد.
درسال 1351 در رادیو برای کودکان برنامه اجرا می کند و تعدادی داستان کوتاه:دماغ، دست به دست،لبخند تلخ ،زهرخند و افسانه های کوچک چینی را ترجمه می کند و اشعاری ازبزرگان ادب فارسی رابه صورت نوارکاست ارائه می دهد. به کار ترجمه وکار مطبوعاتی کار تدریس را هم اضافه می کند و برای معالجه به فرانسه می رود. در سال 1352 دفتر شعر «ابراهیم در آتش» را منتشر می کند. کار ترجمه رمان مرگ کسب و کار من است اثر روبرمرل را در این سال ارائه می دهد. در سال 1353 ترجمه ی مجموعه ی داستان «سربازی از یک دوران سپری شده» و مجموعه شعرهای«ازهوا وآینه ها» را به دست میدهد .«حافظ شیراز» شاملو در سال 1354 منتشر می شود. از سال 1355 به مدت دو سال سرپرستی پژوهشکده ی دانشگاه بوعلی را بر عهده می گیرد. گفتار فیلم می نوسد و برای شعر خوانی و سخنرانی به امریکا می رود.
مجموعه ی «دشنه در دیس» در سال 1356 منتشر می شود.در همین سال زندگینامه ی خود دستش را از دست می دهد.برای اعتراض به آمریکا می رود و در آنجا سخنرانیهایی ایراد می کند. درسال 1357ازآمریکا برای سردبیری هفته نامه ی ایرانشهربه لندن دعوت میشود. نخستین جلد کتاب کوچه و مجموعه مقالات«از مهتابی به کوچه» و قصه ی دخترای ننه دریا و بارون وقصه ی دروازه ی بخت به صورت کتاب کودکان رادراین سال به چاپ می رساند.
در سال 1358دومین جلد کتاب کوچه و مجموعه ی اشعار «ترانه های کوچک غربت» را ارائه می دهد و عضو هیئت پنج نفره ی کانون نویسندگان می شود. سومین دفتر کتاب کوچه را درسال1360 چاپ می کند. درسال1361 جلد چهارم کتاب کوچه را به همراه کناب «هایکو» عرضه می کند. جلد پنجم کتاب و کوچه به همراه چندین کتاب و نوار کاست از اشعار ترجمه شده اش در سال1362 به بازار می آید. درسال1363 رمان قدرت و افتخار نوشته ی گراهام گرین را با عنوان «عیسی دیگر،یهودا دیگر» منتشر می کند. در این زمان گفت و شنودی با شاملو به کوشش ناصر حریری انجام می شود.
رمان«دن آرام» را از سال 1366 شروعبه ترجمه می کند. چند کار ترجمه ای از کارهای دیگر این دوره است. درسال1367 برای شرکت در دومین همایش بین المللی ادبیات،راهی آلمان می شود. از آنجا برای شعر خوانی به اتریش و سوئد می رود. درسال1368 جلد دوم مجموعه ی اشعار شاملو درآلمان به وسیله ی انتشارات بامداد منتشر می شود.
درسال 1369راهی آمریکا می شودوتحت عمل جراحی مهره های گردن قرارمی گیرد. سفرنامه ی طنزآمیز «روزنامه ی سفر میمنت اثر ایالات متفرقه ی امریق» نیز محصول این سفر است.در سال 1370 در شب شعرهایی در لس آنجلس به همراه محمود دولت آبادی شرکت می کند.به ایران برمی گردد و شعرهایی از شعرای خارجی را ترجمه می کند.دفتر «مدایح بی صله» در سال 1371 چاپ می شود.در این سال گفت و گوی احمد شاملو با ناصر حریری به بازار می آید. در سال 1372 ششمین جلد کتاب کوچه ، ترجمه ی مجدد «گیل گمش» و «غزل غزلهای سلیمان» عرضه می شود. در سال1373 به دعوت ایرانیان مقیم سوئد برای شعرخوانی به آن کشور می رود و در همین سال به ایران برمی گردد.
نوار کاست هایی از اشعار مولوی، حافظ و نیما را با صدای خود منتشر می کند. در سال 1374شاملو ترجمه ی «دن آرام» را به پایان می رساند و شروع به بازخوانی و ویراستاری
آن می کند.در سال 1375 دوباره تحت عمل جراحی قرار می گیرد. هفتمین دفتر کتاب کوچه به همراه دفترشعر«در آستانه» در سال 1376به بازار می آید.در سال 1377 هشتمین دفتر کتاب کوچه منتشر می شود. دفترهای نهم و دهم کتاب کوچه هم در این سال عرضه می گردد.در سال 1378 برنده ی جایزه ی استیگ داگر من می شود. در سال1379 آخرین مجموعه ی اشعار را با عنوان «حدیث بی قراری ماهان» چاپ می کند و در همین سال است که چشم از جهان می بندد و در امام زاده طاهر کرج می آرامد.
نگاهی به برخی از آثار احمد شاملو
شاملو در نخستین دفتر شعرش «آهنگ های فراموش شده»تحت تأثیر شاعران نوپرداز وتغزل سرایان معاصراست. شکل اشعار این مجموعه چهار پاره است و محتوای آن بیان احساسات سطحی و کم عمق و معمولی است.
وی پس از این مجموعه از طرفی به نیما و شعر او توجه می کند و ازطرف دیگر، به نوعی تفکر خاص اجتماعی و سیاسی گرایش می یابد و ازلحاظ شعری به سوی استقلال می- رود. «آهن و احساس» نمودار گرایش وی به نیما و «قطع نامه» و «23» نشان دهنده ی استقلال شاعری اوست.
در مجموعه ی «هوای تازه» شاعر نشان می دهد که شعر واقعی از نظر او نه در گرو قالب خاص و معینی است،نه متکی به وزن یابی وزنی. از همین روست که در هوای تازه بیش از هر چیزی توزیع شکل به چشم می خورد و شاعر شعر خود را درهر قالبی ارائه می دهد. هم در قالب مثنوی و چهارپاره وهم در قالب های آزاد نیمایی و غیر نیمایی.
موفق ترین نمونه های شعر شاملو، که کارهای او را درمعیار شعرهای پیشرو عصرما داری ارزش و اعتبار کرده است،غالباً آنهایی است که درقالب منثورسروده شده است یعنی کارهای بعد از سال1340
شاملو در این حرکت از آغاز تجربه ی شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوی کمال بوده است و کارهای اخیرش نشان می دهد که روز به روز بر اسرار کلمه در زندگی شاملو دست کم سی سال تجربه ی شعری را به دنبال دارد. پشتکارشاملوواستعداد برجسته ی وی سبب شد که تنها شاعری باشد که شعر منثور را در حدی بسراید که به هنگام خواندن بعضی اشعار او انسان هیچگونه کمبودی احساس نکند و با اطمینان خاطر آن را در برابر موفق ترین نمونه های شعر موزون در ادبیات معاصر ایران قرار دهد.
زبان شعرشاملو همچون درختی است که ریشه ی آن درزبان نظم و نثرفارسی دری، تا قرن هشتم استواراست و شاخ و برگ آن درفضای زبان امروزافشان گردیده است.به همین جهت این زبان، شکوه و استواری زبان دیروز و طراوت و تازگی زبان امروز را در خود جمع دارد. بی گمان راز زیبایی و موفقیت شعرهای سپید شاملو تا حدود زیادی مرهون همین زبان است.که نه تنها خلاف عادت نمایی آن،چهره ای شاعرانه به آن می بخشد، بلکه تشدید صفت آهنگینی آن هم، جای وزن عروضی و نیمایی را در شعرها پر می کند.
مرثیه:
به جستجوی توبر درگاه کوه می گریم،در آستانه ی دریا و علفبه جستجوی تودر معبر بادها می گریم،در چار راه فصول
در چار چوب شکسته ی پنجره ایکه آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد;.به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ، تا چند
ورق خواهد خورد؟جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ استو جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد.پس به هیئت گنجی درآمدیپابسته و آز انگیزگنجی از آن دست که
تملک خاک را و دیاران رااز این سان دلپذیر کرده است!نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می گذرد.– متبرک باد نام تو! –و ما همچنان دوره می کنیم شب و روز راهنوز را;.
بخش هایی از مصاحبه با احمد شاملو
الف- شعر چیست؟
– شعر چیست و آن را چهگونه تعریف مىكنید؟ – یكبار كوشیدم با پر حرفى بسیار به همین سوآل شما جوابى بدهم ولى اینبار جوابم خیلى كوتاه است: «تعریف همه چیز محدود به زمان و مكان است.» والسلام . چیزى را كه هر از چندى تعریف تازهیی طلب كند بهتر است به خود واگذاریم. روزگارى اگر مىگفتند برید و درید و شكست و ببست یلان را سر و سینه و پا و دست
فریاد احسنت و مرحبامان به عرش مىرسید. اما امروز اگر از كارگاه من چنین چیزى شرف صدور پیدا كند اولین كسى كه یواشكى خودش را از صف خوانندگان من كنار مىكشد قطعاً خود شما خواهیدبود. چون شما را به عیان در شمار گروهى مىبینم كه «نظمبندى فنى» را شعر نمىشمارد. در این باب مطلب ممتعى نوشته شده است كه امیدوارم به زودى چاپ بشود و توضیح این مشكل را در آن بخوانید. من اینجا هر چه بگویم تكرار آن مطالب خواهد بود. در آنجا به خوبى نشان داده شده كه فقط در عرض همین پنج و شش دهه اخیر زیر چشم خود ما كه حاضر و ناظر بودهایم چند بار برداشت بخشهاى مختلفى از جامعه از شعر تغییر كرده یا به هر حال انواع تازه به تازهیی توانسته است سلیقههاى مختلفى را تربیت كند كه به دلیل همجنس نبودن، تعریف واحدى را نمىپذیرد.
با وجود این اگر لازم دانستید، كوشش بیهودهیی را كه من آن بار براى رسیدن به تعریفى از «شعر خود» به كار بستم منعكس كنید آن قسمت را جایی در ضمائم این مصاحبه مكمل چاپ بفرمائید.
– من در گفت و گوهایی كه با شاعران مختلف داشتهام غالباً شنیدهام كه براى شعر تعریفى وجود ندارد و رفتن به دنبال آن جز سرگردانى و سر درگمى نتیجهیی نمىدهد. اما كم نیستند كسانى كه برآنند تا به هر ترتیب تعریفى براى شعر پیدا كنند. چون طبیعى است كه جز با آگاهى از تعریف شعر و شناخت معیارهاى آن نمىتوان سره را از ناسره تمیز داد. بخصوص وقتى كه معیار و میزان مشخصى در كار نباشد نقد شعر هم كه خود شما بارها لزومش را تأكید كردهاید موضوعیت پیدا نمىكند.
– فكر مىكنم از موسیقى هم تعریف به دردخورى موجود نیست یا بهتر است بگویم اگر هم هست من ندیدهام. ولى در لغتنامه ذیل این كلمه نكته بسیار قابل تأملى آمده. مىنویسد: «موسیقى را ارستو یكى از شعب ریاضى برشمرده و فلاسفه اسلامى نیز رأى او را پذیرفتهاند ولى از آنجا كه برخلاف علوم ریاضى همه قواعد و اصول آن مسلم و تغییرناپذیر نیست، آن را هنر نیز محسوب داشتهاند.» – چون جمله در مرجع مختصر قیقاجى دارد آن را صاف و صوفتر آوردم. در هر حال منظورم همین عبارت آخرش است. البته باید متذكر بود كه موسیقى هنرى است كه در آن ریاضیات «نیز» به كار است، نه شاخهیی از ریاضیات كه آن را به دلیل تغییرپذیرى اصول و قواعدش «هنر نیز» بدانند! – اما نكته قابل تأملش در همین علتى است كه براى تغییر مقوله آن از «علم» به «هنر» عنوان كردهاند: یعنى
تغییرپذیر بودن اصول و قواعد در مقولات هنرى. پس یك شاهد هم از غیب رسید. قواعد و اصول حاكم بر این یا آن «هنر» قابل تغییر است و یكى از چیزهایی كه «هنر» را از «علم» جدا مىكند همین است. پس رك و راست مىتوان به این نتیجه رسید كه چون موضوعات هنرى، و از آن جمله شعر، تابع اصول و قواعد مشخصى نیست علم به شمار نمىآید و لاجرم قابل تعریف نیست – كه البته نباید ناگفته گذاشت كه هم موضوع غیر قابل تغییر بودن قواعد علمى و هم نظریه معروضه اخیر نادرست است و از شمار تلقّیات قرن نوزدهمى، كه بحثش به ما مربوط نمىشود. فقط كافى است اشاره كنیم كه نیوتونى آمد و ارستو را جارو كرد و اینشتینى پیدا شد و نیوتون را برچید. ولى به نسبت، ریاضیات از مقولات هنرى «محاسباتىتر» است.
با وجود این، ما «شعر» و «نه شعر» را از هم تمیز مىدهیم. حتا بچهها هم مىدانند كه «جم جمك بلگ خزون» شعر است و چیزى كه مامان بزرگه با «یكى بود یكى نبود» شروع مىكند «قصه». البته باید اذعان كرد كه اگرچه بچه به دلیل خامى ذهنش اولى را نخست به خاطر وزنى كه دارد شعر تشخیص مىدهد این را نیز باید پذیرفت كه اگر هوشمند باشد خود پس از چند بار تجربه به تفاوت ماهوى شعر و نقل هم پى خواهد برد.
بدون شك براى پى بردن به چیزها راههاى دیگرى هم وجود دارد. مثالى به ذهنم مىآید اما نمىدانم با طرح آن از كجا سر در خواهم آورد. خب، اگر نامربوط از آب در آمد حذفش مىكنیم.
ببینید: اگر ما بدانیم مرز جنوبى شوروى سابق كجا است و مرزهاى شرقى تركیه و عراق كجا، اگر مرزهاى غربى پاكستان و افغانستان و حدود شمالى خلیجفارس و دریاى عمان را هم بشناسیم آیا خود به خود تصورى از موقعیت جغرافیایی ایران در ذهنمان شكل نمىگیرد؟ – ما مىدانیم به چه چیز مىگویند مقاله یا مقامه و به چه چیز مىگویند نقل یا قصه یا داستان یا رمان یا به طور كلى ادبیات. آیا كسى اینها را براى ما تعریف علمى كرده است؟ همه ما با اندكى
هوشمندى مىتوانیم حكم كنیم كه این مقاله علمى با زبان بسیار شاعرانهیی نوشته شده یا مىتوانست خیلى شاعرانهتر از این نوشته بشود. این یك تجربه عام انسانى – جهانى است. مسلماً در هیچ جاى دنیا آن تعریفى كه شما دنبالش مىگردید از شعر داده نشده، اما در موسیقى شوپن را «شاعر پیانو» مىشناسند و در معمارى به رایت مثلاً، لقب «معمار موسیقى» و «معمار شاعر» دادهاند و همه هم به شایستگى این دو تن براى داشتن چنین لقبى گردن گذاشتهاند. همین نیم ساعت پیش كه داشتیم درباره فیزیك این سالها و انقلاب حیرتانگیزى كه دانشمند هموطن خودمان لطفىزاده با نظریه «فازى»اش در
انفورماتیك و پیشرفتهترین صنایع الكترونیك عالم به وجود آورده صحبت مىكردیم من براى آن تعبیر “دانشى سخت شاعرانه” را بهكار بردم و شما هم كاملاً به منظور من پىبردید. طبعاً مقولات موسیقى و معمارى و مهندسى الكترونیك در ظاهر امر نه شباهتى به هم دارد نه ربطى به شعر، اما اینقدر هست كه نشان بدهد ما به تجربه مىدانیم «شاعرانگى» چهگونه حالتى است و به عبارت سادهتر: اگر تعریفى از شعر نداریم شناختى از آن داریم كه به قدر كافى كارآیند است هر چند كه این شناخت بر حسب دانش و بینش و درایت و ظرافت طبع و دیگر ظرفیتهاى مورد نیاز، در افراد مختلف تفاوتهاى غیر قابل تصورى دارد. یكبار تو تاكسى دیدم آن بیت سعدى را روى صندوقچه كنار فرمان به این صورت نوشته بودند:
آن كس كه به جملهگى تو را تكیه به دوست چون نیك نظر نمایی آن دشمن و دوست. كه تحریف بى معنى این بیت است: آن كس كه به جملگى تو را تكیه بدوست چون نیك نظر كنى همه دشمنت اوست.
هر چه سعى كردم از راننده بپرسم از این «شعر» (كه نوشتنش مستلزم بازماندن از كار و پرداخت مبلغى دستمزد به خطاط بوده) چه فهمیده است، جز این جوابى نداد كه: «وقتى ماشینو تحویل گرفتیم فكر كردیم یه شعر مَشتى رو داشبردش بنویسیم، رفیق ما گفت اینو بنویسیم، دیدیم خیلى عالیه. گفتیم عشق است! دادیم نوشتند ; میگه هر كسى تو این دنیا، یا دشمنه یا دوست.»
درواقع ما یك موضوع اصلى را در معادله منظور نمىكنیم. ببینید: اگر شما طرح یك پارچه یا ساختمان و رنگ یك اتاق یا دوخت یك لباس را خیلى بپسندید یا اصلاً نپسندید، آن طرح و رنگ و دوخت لزوما خیلى بد یا خیلى خوب نیست. چون قضاوت شما امرى است مربوط به سلیقهیی كه دارید، آن هم به همین دلیل ساده كه دیگرى ممكن است نظرى یكسره مخالف نظر شما داشته باشد. سلیقه هم محصول پس زمینه فرهنگى و تربیتى انسان است و نمىتوان براى
خوشسلیقگى و كجسلیقگى حكم عامى صادر كرد. چون جنس سلیقه چیزى از نوع سنگ یا آجر نیست. ضمناً یكى از دوستان من حرف فوقالعاده پرمعنایی زد. خیلى صمیمانه گفت: «نمىشود آدم همه جا دمكراتمنش باشد اما به هنر كه رسید از خودش استبداد رأى نشان بدهد.»
– من به این دلیل كه سوآلات تازهیی دارم اجازه مىخواهم آن بخشى از مصاحبه چند سال پیشمان را در همینجا مرور كنیم. – مخالفتى ندارم، منتها به شرط قبول پارهیی دستكارىها.
– من هم مخالفتى ندارم ; بسیار خوب؛ شما در آنجا گفتهاید كه ; – ; در فارسى جز خواجه نصیر توسى هنوز هیچكس نگفته شعر چیست، ولى عجالتاً من اینجا از طریق تشبیه و مقایسه و حذف، و با مختصرى پرچانگى، دریافت و برداشتى از شعر ارائه مىدهم. اما فقط تا همین حد و نه بیشتر.
طبعاً قدیمىها تعاریفى از شعر دادهاند كه بهتر است آنها را پیش نكشیم تا باعث خلط مبحث نشود. چون همانطور كه عرض شد، برداشت امروز گروهى از ما از شعر، برداشتى كاملاً متفاوت است. ببینید: پدران ما به هر كلام موزون و مقفایی شعر اطلاق مىكردند. مثلاً پدربزرگ خود من از زمزمه كردن این بیت چنان لذتى احساس مىكرد كه من نقش آن را در شیارهاى چهره پیرش مىدیدم: قیامت قامت و قامت قیامت
بدین قامت بمانى تا قیامت! كه تازه با اصول قدیمى درست هم نیست، چون «قامت» را با حرف «تا» قافیه كرده. پدربزرگ كه تا دم مرگ هم لهجه افغانیش را از دست نداد قافهاى ششگانه بیت را هم از ته حلق و نزدیك به «خ» تلفظ مىكرد و این تنها چیزى بود كه به این بیت بىمزه مختصر مزهیی مىداد. او واقعاً از این بیت لذت مىبرد و من در همان حال كه از لذت بردن او كیف مىكردم، چون روم نمىشد به كجسلیقگى و بى ذوقیش بخندم روز به روز از هر چه شعر نامیده مىشد بیزارتر مىشدم. به خصوص كه در مدرسه هم چیزى بیش از همینها به ما تحمیل نمىكردند. من نمىدانستم شعر چیست اما شنیدن این چیزها نه فقط برایم كسالتآور بود بلكه درست و حسابى حالم را به هم مىزد.«خانبابا» آدم چندان عامىیی هم نبود اما سلیقهاش و برداشتش از شعر بهاش اجازه مىداد از این لفاظى بىنمكى كه یقین دارم امروز به مذاق هیچ شعرخوانى خوش نمىآید واقعا لذت
ببرد. از «شعر»هاى مورد توجه او نمونههاى زیادى به خاطر دارم كه شاید نقل چندتایی از آنها براى درك میزان اختلاف ذوق و سلیقه ما كومك خوبى باشد: دوستان شرح پریشانى من گوش كنید قصه بى سر و سامانى من گوش كنید
كه از وحشى بافقى است. یا این بیت نظامى كه از میان آنهمه ابیات و قطعات زیباى او انتخاب كرده بهاصطلاح چشم بازار را درآورده بودند تا – یك سنگ و دو گنجشك – هم ما كودنها «شعر» یاد بگیریم، هم با آن اندرزباران شده باشیم: دانش طلب و بزرگى آموز تا به نگرند روزت از روز. یا مثلاً:
هنر آموز، كز هنرمندى در گشایی كنى و دربندى! كه چون تهش را نمىفهمیدیم خیال مىكردیم ما نوباوگان وطن باید هنر بیاموزیم تا یاد بگیریم كه بعد از این، زمستانها، وقتى وارد اتاق مىشویم حتماً در را پشت سرمان ببندیم كه سوز نیاید. یا این بیت مضحك از آن بزرگمرد:
زنبور درشت بى مروت را گوى بارى چو عسل نمىدهى نیش مزن! خب البته این بیتها سخنان حكمتآموز هست، یعنى حرفهایی از مقوله پند و اندرز و این جور چیزها كه هیچوقت به این مفتىها به گوش هیچ بنى بشرى فرو نرفته و دو پول سیاه كار ساز نبوده. اما هر چه باشد، به هر تقدیر یك نكته براى امروزىها مسلم است و آن اینكه این فرمایشات دُرربار ربطى به عالم شعر ندارد و در واقع ارزش این آثار چیزى بیش از «هر كه دارد امانتى موجود/ بسپارد به بنده وقت ورود» و «اى كه در نسیه برى همچو گل خندانى/ پس سبب چیست كه در دادن آن گریانى» كه تو حمام و دكان بقالى كتیبه مىكردند به دیوار مىزدند نیست. خروارها از این فرمایشات یك پول سیاه به گنجینه فرهنگ و هنر بشرى اضافه نمىكند چه رسد به این كه بگذاریمشان تو موزه سر درش را چراغان كنیم بدهیم آن بالاش بنویسند گنجینه عظیم هنر سنتى ایران.
– صحبت درباره صاحبان این اشعار ; – من اینها را «شعر» نمىدانم. دست كم بفرمائید نظم.
– به هرصورت مزخرفشمردن اینها را كسانىتحملنمىكنند و از آن سر و صداها به راه مىافتد كه خودتان بهتر مىدانید ; – آنها را ول كنید بگذارید سر و صدا راه بیندازند. اگر این یك كار را هم نكنند دیگر چه جورى مىتوانند نشان بدهند كه هنوز زندهاند.
-در هر صورت به همین دلیل است كه من از شما در این بابها توضیحات بیشترى مىخواهم. مثلاً در نظامى، آیا شما لیلى و مجنون و خسرو و شیرین را هم شعر به حساب نمىآورید؟ – آقاى حریرى. بنده دارم راجع به پند و اندرز منظوم كه به حساب شعر منظور مىكردند حرف مىزنم ; ولى، مهم نیست، حالا كه شما عجله دارید بگذارید جوابتان را با
سوآلى شروع كنم: آیا اگر من بگویم نظامى در این دو اثر راوى چیره دست شورانگیزترین عشق است (گیرم به سلیقه همعصران خودش كه دوست مىداشتند عشاق، به سبب نرسیدن به «وصال» معشوقه كه همانا همبستر شدن با او بود قتلعام بشوند) به او توهین كردهام؟ یعنى حتماً باید بگویم «شاعر» است تا غرور ملى كسانى جریحهدار نشود؟ آیا فقط به این دلیل كه آن داستانها را به آن زیبایی «به نظم كشیده» باید به او شاعر گفت؟ – در این صورت چرا به آقاى ابراهیم گلستان نگوئیم شاعر.
اگر عقیده مرا بخواهید مىگویم «فقط شاعر خواندن» شخص نظامى به مثابه یك نمونه، یعنى ندیدهگرفتن حق و مقام اصلى او به اضافه اخلالگرى در نقد شعر. چرا باید به تصور این كه داریم به مهندس معمارى حرمت مىگذاریم او را «سرتیپ» خطاب كنیم و به این ترتیب، هم بى اطلاعى خودمان را رو دایره بریزیم هم ارزش تحصیلات او را منكرشویم؟
– اگر در مورد نظامى توضیح بیشترى بدهید ; – نظامى یك داستانپرداز است. در پرداخت گفت و گوهاى اشخاص قصهها اعجاز مىكند. زبان در دستش از موم شكلپذیرتر است. شناخت شخصیتهایش را به ما واگذار نمىكند و از آنها تصویرى به ما نمىدهد تا هر طور كه خودمان خواستیم یا توانستیم دربارهشان قضاوت كنیم: به آنها جان مىدهد مىنشاندشان جلو چشممان. مجنون و فرهادش عاشق نیستند، خودِ عشقند، گیرم عشق در برداشت كاملاً قدیمى و سخت رمانتیك و سوزناك روزگار خودش. اینها همه
مشخصات یك داستان خوب است. یعنى مشخصاتى كه در نقد شعر جایی ندارد. و نظامى داستانسرایی است كه علاوه بر همه این امتیازات زبانش هم زبانى است شاعرانه. سوآل این است كه به چنو استادى چرا فقط باید گفت «شاعر»؟ یعنى چرا باید به داستانپرداز بزرگى با این ابعاد، همان لقبى را داد كه در انجمنهاى ادبى به امثال عباس فرات مىدهند؟ این«لقب» به او چه مىدهد؟
– گفتید زبانش «هم» زبان شاعرانهیی است ; – منظورم به هیچ وجه این نیست كه داستانهایش را به نظم ظریف درخشانى كشیده، بلكه اگر زمانه به او اجازه مىداد حكایتش را به نثر بنویسد هم باز شاعرانه بودن زبانش به قوت خود باقى مىماند. منتها او جز به نظم كشیدن داستانها راهى نداشته، كه حتماً در ادامه گفت و گومان به چراى این «ناچارى» هم خواهیم رسید. اینیك خطا یا یك سهلانگارى بینالمللى است. – غربىها هم چهار سخنسراى بزرگ خودشان – هومر یونانى و شكسپیر انگلیسى و دانته ایتالیایی و گوته آلمانى را «شاعر» مىخواندند. امروز را نمىدانم. این برداشت تا اوائل قرن حاضر یعنى تا پیش از پیدایش «شعر محض» قابل قبول بود. امروز دیگر یا باید در این طبقهبندى تجدیدنظر كنند یا به ترتیبى مانع خلط مبحث شوند. از این چهار قُله، هومر و دانته فقط راوى بودهاند و شكسپیر بیشتر به بازىنویسى شهره است همچنان كه گوته در ارجمندترین اثرش فاوست. البته این هر چهارتن آثارشان را در فرمهاى شعرى رایج روزگار خود و به زبانى بسیار شاعرانه
نوشتهاند، ولى از اوائل قرن بیستم ناگهان شعرى متولد مىشود كه قائم بالذات است و براى آنكه از قوه به فعل آید به حاملى چون قصه – خواه به صورت تریلوژى دانته و خواه به صورت بازىهاى شكسپیر – نیازمند نیست. میان این دو گونه (كه اولىها بیشتر در مقوله «ادبیات شاعرانه» قرارمىگیرد و دومى فقط در مقوله «شعر محض») مرزى به چشم مىخورد به كلفتى دیوار چین كه نقد شعر و ادبیات معاصر نمىتواند آن راندید بگیرد. روایت روایت است و شعر امروز اگر براى نمود خود بدان متوسل شود وارد قلمرو ادبیات منظوم خواهد شد. البته این فرق مىكند با موردى كه داستانپرداز بزرگى براى اثرش زبانى سخت شاعرانه برگزیند و از پسش هم برآید. گو
اینكه منتقدان «شعر معاصر» (روى كلمه معاصر تكیه مىكنم) همه بر همین اعتقادند، باز شما لطفاً این را به حساب سلیقه شخصى من بگذارید. – در هر صورت، نظامى كه مانند آن چهار سخنسراى بزرگ غرب تا پیش از حدوث تغییرات بنیادى در برداشت بخشى از جامعه ما از مقوله شعر شاعرى بسیار بزرگ به حساب مىآید، با مترو معیارهاى سالهاى اخیر مطلقاً شاعر شناخته نمىشود. مثالش را قبلاً آوردم: آقاى ابراهیم گلستان قصههایش را با اوزان عروضى و حدوداً به فرم بحر طویل مىنویسد بى اینكه خود داعیه شاعرى داشته باشد یا خوانندگانش او را شاعر بدانند. صِرفِ به كار گرفتن «وزن محسوس» چیزى را از قلمرو ادبیات به قلمرو شعر انتقال نمىدهد.
– آیا در طول تاریخ ما مقاطعى بوده است كه شاعر یا شاعرانى به آنچه شما مىگوئید «شعر» نزدیك شده باشند؟
– شعر به هر صورت انواع و اقسامى دارد اما آنچه منظور نظر من است صفتى را هم یدك مىكشد. من مىگویم «شعر ناب» یا «شعر محض». – فكر مىكنم این دومى گویاتر باشد.
– منظورتان دقیقاً چهگونه شعرى است؟ – منظورم شعر و به طور كلى هنرى است كه براى نمود، محتاج سوار شدن بر حاملى یا چنگانداختن به چیزى جز خودش نباشد. مجبور نباشد براى نشان دادن خود به بهانه و دستاویزى متوسل بشود.
– بسیار خوب، باز به این موضوع برخواهیم گشت. حالا بفرمائید كه آیا مقاطعى بوده است كه شاعر یا شاعرانى به این نوع شعر لااقل تا حدودى «نزدیك شده باشند»؟ – شاید، با قید احتیاط، بشود گفت شاعران سبك هندى «مىتوانستند» به شعر محض دست پیدا كنند ولى آنها به دنبال مضمونسازى افتادند و مجال را از دست دادند. البته جواب به این سوآل بدون یك مطالعه «آكادمیك» غیر ممكن است و من هم چنین مطالعهیی ندارم. – اما به طور كلى و با چشمپوشى از چند استثناى محدود مىتوان گفت كه شعر، براى شاعران كهن، مقوله خاصى نبوده. از پند و اندرز تا مدح و هجو و مسخرگى و عشق و هرزگى و حكایت و ماده تاریخ بناى قلعه یا وفات اشخاص، هر چه را كه در وزن عروضى بیان مىشده شعر مىشناختند كه در غالب موارد هیچچیز از آنچه ما امروز «احساس شاعرانه» مىخوانیم یابه «منطق شعرى» تعبیر مىكنیم در آن وجود نداشت: اولین كس كه خریدار شدش من بودم باعث گرمى بازار شدش من بودم. یا مثلاً: آن شنیدستم كه در صحراى غور بارسالارى درافتاد از ستور. آشكارا مىبینیم كه اگر وزن و قافیه را از این دو بیت حذف كنیم چیزى از آن باقى نمىماند كه در جان شنونده یا خواننده بنشیند. و حالا آن دو را مقایسه كنیم با ابیات زیر از طالب آملى، كه جدا از وزن و قافیه هم به هر حال مضامینى خیالانگیز است:
به تن، بویا كند گلهاى تصویرِ نِهالى را به پا، بیدار سازد خفتگان نقش قالى را ; و: زان چهره گل به دامن اندیشه مىكنم خورشید مىفشارم و در شیشهمىكنم ;
– جایی گفتهاید كار شعر روایت نیست. مىخواهم بپرسم چهگونه موضوعاتى روایی است. – وقتى مطلبى بر اساس طرحى قصهوار بیان شود بهاش مىگوئیم روایی است. حالا این چیز روایی مىتواند نقاشى باشد مىتواند موسیقى باشد مىتواند رقص باشد یا هر چیز دیگر. فقط باید به این نكته توجه داشت كه هر هنر محضى وقتى به روایت متوسل شد آن حالت نابىاش را از دست مىدهد. حتماً باید خدمت بهانهجویان محترم عرض شود كه این به هیچوجه معنیش «بى ارزش شمردن اثر» نیست. هیچكس نمىگوید «فندق شكن» چایكوفسكى چون قصهیی
روایت مىكند پس دیگر موسیقى نیست. مىگوئیم باله است. هیچكس نمىگوید مرغ آمین نیما شعر نیست. هیچكسى نمىگوید پرده معروف آخرین شام مسیح چون چیزى را روایت مىكند دیگر نقاشى نیست (در برداشتهاى معاصر، نقاشى محض «هم» پذیرفته شده است). ولى البته هنوز فراوانند كسانى كه شعر را تا چیزى حكایت نكند درك نمىكنند، همانطور كه نقاشى مجرد را و همانطور كه حتا موسیقى بى گفتار را.
– گفتید پیش از آنكه شاعران به شعرِ محض دست پیدا كنند آنچه در نظر جمهور شعر تلقى مىشد پوسته و به عبارت سادهتر شكل خارجى سخن بود نه درونمایهاش. سوآل این است كه آیا نقد شعر امروز تن دادن به این تفكیكهاى گاه بسیار دشوار را ایجاب كرده است؟
– همینطور است. این تفكیك را نقد شعر امروز ناگزیر كرده است. در شعر كهن چنانكه گفتم بجز آثار چند شاعر استثنایی آنچه «شعر» نامیده مىشد «نظم» بود و آنچه كه شعر در برداشت امروزى نزدیكى بیشترى داشت غزل یا آثار تغزلى، كه آن هم گرفتار تكرار و تقلیدى باور نكردنى شدهبود. كسانى مدعى بودند كه شاعرند اما هیچیك حرف تازهیی براى گفتن نداشتند و سخنى به میان نمىآوردند كه از نسلها پیش بارها و بارها مكرر نشده باشد. عشق حادثهیی تكرارى بود و معشوق یا معشوقه موجود واحدى بود با تصویرى تغییرناپذیر. غزلسرایی نوعى موزائیكسازى بود از قطعات پیش ساختهیی با بینش همجنسبازانه سربازخانهیی. زلف كمند بود ابرو كمان و مژهها تیر (تیر مژگان). حتا غمزه هم چون مىبایست به دل بنشیند تیر بود و موها زره (ناوك غمزه بیار و زره زلف –
حافظ) و غیره ; رسم معشوقى كه اینجور تا بندندان مسلح باشد هم ناگفته پیداست كه مىبایست عاشق كسى باشد ولاغیر. عشق حیاتبخش و تكامل دهنده نبود. چیزى بود كه مىبایست عاشق شوریده علىالقاعده ناكام را خاكسترنشین كند. و شاعر بینوا همه هم و غمش این بود كه آن قدر سر كوى یار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم كند و شبى آن محروم فلكزده را از شراب وصل خود جامى بچشاند. عاشق مجنونى بود خودآزار و معشوق دیوانهیی دیگرآزار و عشق طریقى براى رسیدن به اعماق ذلت و پفیوزى: گر با دِگران شدى هماغوش ما را به زبان مكن فراموش!
– مگر حافظ كه اینقدر مورد حرمت شما است عموماً از همین كلیشهها استفاده نكرده؟
چرا. ولى حافظ براى من انسانى است غمخوار بشریت. موردش به كلى فرق مىكند. وگرنه از این لحاظ با دیگران تفاوت زیادى ندارد. دیدید كه مثال انتقادیم را هم از خود او آوردم. آنچه باعث مىشود در این بحث همینجور سوآل پشت سوآل پیش بیاید بى توجهى به این نكته است كه آنچه ما شعر محض یا شعر ناب مىنامیم جوانتر از آن است كه متر و معیارهایش شناخته و نامگذارى شده باشد. و هنگامى كه براى سنجش ارزشهاى چیزى متر و معیار درخور موجود نباشد، از كلهپَز یك متر و سى سانتیمتر پاچه خواهیم خواست از بزاز دو سیر و نیم پارچه، و داستان نقدى پیش مىآید كه زندهیاد اخوان بر هواى تازه نوشت. او بر آن مجموعه عیبهایی
برشمرد از قبیل تضاد و تكرار و تتابع اضافات و سهلانگارىهاى دستورى و تركیبهاى گوناگون (؟) و توجه به قافیه و عدم توجه به وزن. یعنى ایرادات قدمایی بر شعر كهن و درست همان چیزهایی كه بعدها منتقدان «امتیاز» به حساب آوردند.- شعرهاى آن مجموعه محصول دوره تجربههاى تازه بود. مهاجرت از دیارى متروك بود به منطقهیی كه درست نمىشناسید. یعنى درحقیقت یك جور سفر اكتشافى. ناظر كه از بالا نگاه مىكند باید به مسافر خبر بدهد كه چهقدر پیش رفته و چهقدر به مقصد نزدیك شده، نه اینكه مدام با نگرانى هشدار بدهد كه «آى دور شدى! آى دارى از منطقه دور مىشوى!» – معیارهایی كه او به كار برد درست همان بود كه من ازشان مىگریختم، یعنى معیارهاى نقد شعر كهن. مثلاً این پاره را نقل كرده بود:
; و تو خاموشى كردهاى پیشه من سماجت، تو یكچند من همیشه. و مىدانید اسم این را چى گذاشته بود؟ – «دوز بازى با الفاظ» یا «توجه به قافیه و عدم توجه به وزن»!(4) در هر حال ما چه بخواهیم چه نخواهیم با سلیقه و نیم گز و معیارها، و درنهایت امر با توقعات خودمان به شعر امروز یا دیروز نگاه مىكنیم. البته بعضىها با این نظر موافق نیستند و مثلاً مىگویند سعدى را باید برداشت برد به قرن هفتم و آنجا قضاوتش كرد.
– بله من هم از طرفداران همین نظرم. – خب، بردیم و قضاوت كردیم. نتیجه؟ مگر كسى توقع دارد سعدى به سیاق قرون بعد از خودش بنویسد؟ هر شاعرى باید خلاصهیی از تاریخ شعر فارسى را زیر چاق داشته باشد، و ضمناً براى دست یافتن به زبانى هر چه كارآیندتر، از مطالعه انتقادى آثار گذشتگان غفلت نكند. – و بگذارید همینجا گفته باشم كه از این لحاظ من از اسكندرنامه دروغین و از قصه یوسف (احمد توسى) و كشفالاسرار و قصصالانبیا خیلى بیش از آن شعر آموختهام كه از صف دراز شاعران متقدم. البته ناسپاسى نمىكنم: میان شاعران هم از مولوى (مثنوى و دیوان شمس) از فخرالدین اسعد و از نظامى و پیش از همه از حافظ بسیار آموختهام. گذشته از شعر، من نحوه زندگیم را هم مدیون حافظم. راجع به زبان من بسیار گفتهاند و نوشتهاند. خب، من این زبان را اختراع كه نكردهام. بهتدریج آموختهام. دستكم مقدماتش را مدیون گذشتگانم. اما سفر كردن با حافظ به قرن هشتم برایم لطفى ندارد، چه رسد به سفر با سعدى به قرن هفتم. چرا باید تن به كارى بدهم كه حاصلش مشكوك است. – آنها در عصر خودشان زیستهاند و كار خود را كردهاند. بله اگر حافظ بر شانه سعدىو خواجو و مثلاً كمالالدیناسماعیل نایستاده بود به یقین قامتى چنین بلند نمىیافت كه از هشت قرن پیش تا حال
هر كه در این پهندشت برگشته به پشت سر نگاه كرده اول چهره تابان او به چشمش خورده است. ما مردم این دورانیم و غم و شادى و نیازها و مشكلات خودمان را داریم. قضاوت درباره ارزشهاى تاریخى میراث گذاران ادبى یك مطلب است سلیقهها و نیازهاى شخصى یك مطلب دیگر ; چرا فاصلههاى هزار ساله و هشتصد ساله و پانصد ساله را نباید در نظر گرفت؟ اصلاً ما داریم راجع به چى بحث مىكنیم؟
فراموش نكنیم كه در عصر ما هر یك ثانیه معادل مدت نود سال انسان نهصد سال پیش است. یعنى ما هر یك ثانیهیی را كه از دست بدهیم عمرى را از دست دادهایم. بهتر نیست وقتمان را با سنگ ترازوهاى عصر خودمان بكشیم و آن را بیشتر صرف خودمان بكنیم؟
– سادهترین نتیجه آنچه شما مىگوئید این مىشود كه صد یا دویست سال بعد دیگر اصولاً نباید درباره اشعار امروز قضاوتى كرد. اینها را دیگر باید فراموش كرد مگر اینكه به صورتى حرفهاى آن دوره را با خودشان داشته باشند كه این هم اندكى بعید مىنماید. وقتى كه سازمان یونسكو مىگوید گنجینه اطلاعات بشرى هر پنج سال دو برابر مىشود، دیگر شما چه حرف تازهیی مىخواهید بگوئید؟
– پس من چى دارم مىگویم؟ اگر ما حرف تازهیی نیاوریم، این گنجینه، دو هزار سال یكبار، نیم برابر هم نمىشود ; گرچه این شتاب فقط مربوط به همین صد ساله اخیر است و صورتحسابى كه من مىخواهم جلوتان بگذارم شوخى است، ولى ببینید شما كه سعى مىكنید مرا به هشتصد سال پیش برگردانید دارید چه دستهگلى به آب مىدهید: درواقع یكصد و هشتاد بار گنجینه اطلاعاتى من بینوا را با تصاعدى منفى نصف مىكنید. مىدانید حاصلش چیست؟ – براىتان حساب مىكنم: كل اطلاعات كنونى انسان عددى است مساوى یك، كه پانزده تا صفر جلوش ردیف شده باشد. حالا اگر بخواهیم ببینیم اطلاعات انسان در چه تاریخى تنها «یك واحد» بوده، فقط كافى است 237 سال به عقب برگردیم. اگر هشتصد سال عقب برویم مىدانید چه عددى به دست مىآید؟ – یك صفر بگذارید یك ممیز بزنید و بعد از قطار كردن 34 عدد صفر، یك عدد هم به آخرش اضافه بفرمائید از یك تا نُه هر عددى كه دلتان خواست، فرقى نمىكند! – چهطور است؟
ادامه خواندن مقاله زندگينامه و آثار احمد شاملو
نوشته مقاله زندگينامه و آثار احمد شاملو اولین بار در دانلود رایگان پدیدار شد.