nx دارای 72 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد nx کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز nx2 آماده و تنظیم شده است
توجه : در صورت مشاهده بهم ريختگي احتمالي در متون زير ،دليل ان کپي کردن اين مطالب از داخل فایل ورد مي باشد و در فايل اصلي nx،به هيچ وجه بهم ريختگي وجود ندارد
بخشی از متن nx :
روانكاوی به عنوان روشی برای درمان
«تنها معیاری كه حقیقت را به وسیله آن میتوان ارزیابی كرد، نتایج عملی حاصل از آن است».«مائوتسه تونگ »افراد غیرحرفهای روانكاوی را بیشتر به عنوان روشی برای درمان اختلالهای روانی، روانرنجوری و احتمالاً روانپریشی به شمار میآورند. مسلم است كه فروید برای نخستین بار نظریه و روشهای روانكاوی را برای درمان بیماران روانی مطرح و ادعاهای بسیاری را در مورد این روشها بیان كرده است. نخستین ادعا این است كه روانكاوی میتواند ناراحتیهای بیماران روانی را درمان كند؛
و دومین ادعا این است كه فقط روانكاوی میتواند این كار را انجام دهد. نظریه او درباره روانرنجوریها و روانپریشیها اساساً تأكید دارد كه شكایتهایی كه بیمار نزد روانپزشك یا روانشناس بیان میكند، صرفاً نشانههای برخی از بیماریهای بنیادی و عمیقتر هستند و تا این بیماریها درمان نشوند، امیدی برای بهبود بیمار وجود نخواهد داشت، و چنانچه تلاش كنیم تا این نشانهها را رفع كنیم، دوباره عود خواهند كرد و یا نشانههای دیگر جانشین آنها خواهند شد؛ برای مثال، نشانه دیگری كه در حد نشانه پیشین و یا حتی شدیدتر از آن است ظاهر میشود. پس رویگردانی فروید از آنچه وی آنها را «درمانهای سمپتوماتیك» (یا نشانگر) مینامد، از این امر ریشه میگیرد و جانشینان جدید او نیز بر این عقیده اصرار میورزند.
به باور فروید، «اختلالی» كه در پس نشانههای ظاهری قرار دارد به سركوبی افكار و احساسهایی مربوط میشود كه با اخلاق و نگرش هشیار بیمار در تعارض هستند و نشانههای بیماری بیانگر این افكار و امیال سركوفته و ناهشیارند. از دیدگاه فروید تنها راه درمان آن است كه بیمار به بینش» برسد، و این كار به كمك تعبیر رؤیاها، لغزشهای اتفاقی در گفتار، فراموشیهای لحظهای در حافظه و اعمال نامناسب امكانپذیر است. فروید عقیده داشت كه همه این پدیدهها به وسیله موضوعهای سركوب شدهای ایجاد میشوند كه خاستگاه آنها قابل پیگیری است
و به محض «بینش» یافتن نسبت به آنها نشانههای بیماری ناپدید میشوند و بیمار درمان خواهد شد. البته معنای واژه «بینش» از دیدگاه فروید نه تنها شامل توافق شناختی با درمانگر است بلكه پذیرش هیجانی پیوند علت و معلولی را نیز دربرمیگیرد. فروید معتقد بود كه ممكن است برخی از روشهای درمان برای مدتی بدون رسیدن به چنین بینشی، در ناپدید كردن بیماری موفق باشند، ولی بیماری باقی خواهد ماند.
این الگو كه از دیدگاه پزشكی نسبت به بیماریها گرفته شده، در نظر پزشكان بسیار گیرا است، زیرا همیشه به آنان گفته شده است كه نباید تب را به طور مستقیم درمان كرد، چرا كه تب تنها یك نشانه است. كاری كه باید انجام شود آن است كه بیماری ایجادكننده تب را درمان كنیم، زیرا وقتی خود بیماری از میان رفت، تب نیز قطع خواهد شد. البته در پزشكی عمومی نیز قایل شدن تمایز میان بیماری و نشانه بیماری همواره روشن نیست، برای مثال، آیا پای شكسته یك بیماری است یا نشانه آن است؟ فروید و پیروانش هیچگاه درباره كاربردپذیری الگوی پزشكی برای اختلالهای روانی تردید به خود راه ندادهاند ولی همانطور كه خواهیم دید، دیدگاه آنان به طور قطع درست نیست و دیدگاههای دیگری در برابر آن مطرح شدهاند.
در سالهای بعد، فروید نسبت به امكان كاربرد روانكاوی به عنوان روشی برای درمان آشكارا دچار بدبینی شد. او اندكی پیش از مرگ گفته است كه باید از وی بیشتر به عنوان پیشگام روش نوین بررسی فعالیت ذهنی یاد شود تا یك درمانگر، و همانطور كه خواهیم دید، تردیدهای بسیاری درباره كارآیی روانكاوی به عنوان روشی برای درمان در عموم مردم ظاهر شده است. اما بسیاری از پیروان فروید، كه با حرفه رواندرمانگری امرارمعاش میكنند، از پذیرش این نتیجهگیری بدبینانه او خودداری میورزند و هنوز هم ادعاهای زیادی درباره كارآیی روانكاوی به عنوان یك روش درمانی مطرح میكنند.
روانكاوی انگشتشماری یافت میشوند كه این روزها از كاربرد روانكاوی در مورد روانپریشیهایی مانند اسكیزوفرنیا و اختلال منیك - دپرسیو (شیدایی - افسردگی) دفاع كنند. در اینباره همگان در عمل توافق دارند كه روانكاوی حرفی برای گرفتن ندارد و بیشتر در ارتباط با اختلالهای روانرنجوری مانند حالتهای اضطرابی، هراسها، وسواسهای فكری - عملی، هیستری و غیره است كه بیشترین ادعاها را مطرح میكند. آشكار است كه بیماران سالیان دراز را صرف درمان نخواهند كرد و حقالزحمههای گزاف نخواهند پرداخت، مگر این كه متقاعد شوند روانكاوی بیماری آنان را بهبود خواهد بخشید و یا میتواند واقعاً آنان را درمان كند. روانكاوان همیشه این امیدها را به بازی گرفته و مهم جلوه دادهاند، و هنوز مدعی موفقیت در درمان اختلالهای روانرنجوری هستند، و این ادعایی است كه هیچگاه به اثبات نرسیده است.
چنین اتهامهایی جدی است و هدف این فصل و فصلی كه در پی خواهد آمد، بحث مفصل درباره واقعیتها و توجیه و تأیید نتیجهگیریهای ما خواهد بود. ولی پیش از آغاز اجازه دهید تا به طور خلاصه بگوییم كه چرا این موضوع تا بدین اندازه مهم تلقی میشود. این موضوع به دو دلیل اهمیت دارد: نخست آن كه اگر واقعاً درست باشد كه روانكاوی نمیتواند به عنوان یك روش درمانی آنچه را كه انتظار میرود برآورده نماید، پس به طور یقین علاقه عموم به آن به میزان چشمگیر كاسته خواهد شد. دولتها از تخصیص بودجه برای درمان با روش روانكاوی و تربیت روانكاوی خودداری خواهند كرد. توجه عمومی به روانكاوان به عنوان درمانگران موفق فروكش خواهد كرد و شاید دیدگاههای آنان در بسیاری از مسایل دیگر نیز با اشتیاق كمتری مورد پذیرش قرار گیرد، زیرا آشكار خواهد شد كه روانكاوان حتی در نخستین وظیفه خود كه همان درمان بیماران است، موفق نیستند.
دیگر پیامد مهم این خواهد بود كه ما به جستجوی روشهای بهتری برای درمان خواهیم پرداخت و دیگر مجبور نخواهیم بود تا به اصطلاح «درمان سمپتوماتیك» یا نشانگر را به سادگی فراموش كنیم، زیرا فروید نظریهای را بیان كرده و مدعی است كه این روشها مؤثر نیستند. این مطالب پیامدهای عملی مهمی دارند و با در نظر گرفتن تعداد بیماران مبتلا به اختلالهای روانرنجوری (تقریباً یك نفر از هر شش نفر در جامعه، از نشانههای روانرنجوری در رنج است و نیاز به درمان دارد)، میزان مصیبت و بدبختی بیمارانی را كه به امید درمان شدن با كمك یك شیوه درمانی موفق نشستهاند،نباید كم ارزش جلوه دهیم. القای امیدهای پوچ درباره موفقیتآمیز بودن چنین درمانی، دریافت پولهای كلان بابت درمان ناموفق و تلف كردن وقت بیمار كه گاهی شامل ملاقاتهای هر روزه با روانكاو به مدت چهار سال و یا بیشتر میشود، نباید به سادگی مورد بیتوجهی قرار گیرد.
از دیدگاه علمی، عدم موفقیت درمان به شیوه روانكاوی دارای پیامدهای نظری دیگری است كه مهم تلقی میشوند. براساس این نظریه، درمان باید مؤثر واقع شود، و درمانی كه موفق نباشد آشكارا نشانگر این است كه نظریه معتبر نیست. این بحش اغلب از سوی روانكاوان رد میشود زیرا معتقدند كه درمان تا اندازهای مستقل از نظریه است و احتمال دارد حتی با وجود بیاثر بودن درمان، نظریه درست باشد. البته از نظر منطقی چنین امری امكانپذیر است
و شایدت بنا به دلایلی كه فروید از آنها بیاطلاق بود، نظریه او به واقع درست بوده ولی موجب عدم موفقیت درمان شده است. البته چنین احتمالی بسیار ضعیف است، به ویژه لاآن كه چنین موانعی از سوی روانكاوان مطرح نشده و به نظر هم نمیرسد كه پژوهشی برای آشكار كردن چنین موانعی از سوی آنان انجام شده باشد. به طور یقین فروید در آغاز كارش موفقیت عنوان شده برای شیوه درمان خود را نیرومندترین تأیید برای نظریه خویش تلقی كرده است. بنابراین، شكست روش درمانی میبایست توجه او را به خود اشتباههای احتمالی در نظریهاش جلب میكرد، ولی چنین نشد. موفقیت روشهای درمان مخالف روانكاوی كه در فصل بعد مورد بحث قرار میگیرند، جالبتر از شكست درمان به شیوه فرویدی است. این روشهای مخالف، بر همان چزی تكیه دارند كه فروید آن را به عنوان «درمان سمپتوماتیك» نفی كرده است. براساس نظریه او، این نوع درمانها یا باید ناموفق باشند و یا موفقیت كوتاه مدتی داشته باشند و با عود نشانه بیماری یا نوعی جانشینی نشانهها روبهرو شوند. همانگونه كه اشاره خواهیم كرد، این واقعیت كه چنین پیامدهای وحشتناكی روی نمیدهند، خود ضربهای مرگآور بر كل نظریه فروید وارد میسازد. فروید بر پیشبینی خود مبنی بر این كه براساس نظریهاش این پیامدها رخ خواهند داد، كاملاً مطمئن بود. ولی واقعیت آن است
كه این پیامدها ظاهر نمیشوند، پس آشكار میشود كه نظریه او نادرست است. این یكی از موارد نادری است كه فروید براساس نظریه خود پیشبینی مشخصی كرده و به حق كه این كار را چه نیكو انجام داده است. نظریه فروید بر رخداد پیامدهایی پافشاری میكند كه او پیشبینی كرده است و آشكار نشدن این پیامدها نظریهاش را متزلزل میسازد. البته بعضی مواقع با ایجاد تغییرات اندك در یك نظریه و یا با اشاره به عوامل ویژهای كه موجب نادرستی یك پیشبینی شدهاند، شاید بتوان آن نظریه را از پیامدهای ناگوار پیشبینی نادرست نجات داد، ولی هواداران فروید چنین نكردهاند و به دشواری میتوان تصور كرد كه برای نجات آن چنین اقدامی صورت گیرد.
بنابراین، به نظر من بررسی پیامدهای رواندرمانی به شیوه روانكاوی، در ارزیابی كارهای فروید از اهمیت بنیادی برخوردار است. البته این موضوع مطلق و قطعی نیست، زیرا ممكن است نظریهای نادرست باشد ولی درمان مبتنی بر آن مؤثر واقع شود و یا برعكس. تا جایی كه به مسایل نظری مربوط میشود، برای پرهیز از نتیجهگیریهای زودرس و احتمالاً تأیید نشده، رعایت احتیاط الزامی است. بنابراین،از نظر عملی تردیدی وجود ندارد كه اگر درمان مؤثر واقع نمیشود، نباید مردم را ترغیب كرد تا تحت درمان قرار گیرند، هزینهای برای آن متحمل شوند و زمان قابل توجهی را روی تخت روانكاوی تلف كنند. از ویژگیهای عجیب روانكاوی این است كه تقریباً تا این اواخر اقدامهای بسیار اندكی برای اثبات آزمایشی اثربخشی آن انجام شده است. خود فروید نیز از آغاز با به كارگیری اقدامهای بالینی متداول در پزشكی برای سنجش كارآیی این روش نوین درمانی مخالفت كرده بود و پیروانش نیز بردهوار همان روش را در پیش گرفتهاند. او این بحث را مطرح كرده است كه مقایسه آماری گروههایی از بیماران كه با روش روانكاوی درمان شدهاند با كسانی كه با این شیوه مورد درمان قرار نگرفتهاند، ممكن است نتایج نادرستی به دست دهد، زیرا نمیتوان دو نفر بیمار را پیدا كرد كه به طور كامل شبیه هم باشند. البته این گفته كاملاً درست است،
ولی این موضوع ممكن است درباره اقدامهای بالینی كه برای سنجش كارآیی یك دارو انجام میشوند نیز به همین اندازه درست باشد. به كارگیری این نوع اقدامهای بالینی نه تنها از پیشرفت پزشكی جلوگیری نمیكنند، بلكه بیشترین دانش ما در زمینهداروشناسی بر مبنای این واقعیت قابل اثبات قرار دارد كه در صورت استفاده از گروههای گسترده، تفاوتهای فردی حذف میشوند و آثار داروها یا دیگر روشهای درمانی به طور متوسط پدیدار میشوند. اگر روانكاوی برای برخی یا بیشتر و یا همه بیماران گروه آزمایشی مؤثر باشد و در همان حال بیماران گروه گواه كه مورد روانكاوی قرار نگرفتهاند، هیچگونه بهبودی نشان ندهند، به طور یقین میتوان میزان موفقیت كلی در بیماران گروه آزمایشی را در مقایسه با بیماران گروه گواه، حاصل كاربرد چنین شیوهای دانست.
خود فروید چنین نوشته است: «دوستداران روانكاوی توصیه كردهاند تا برای مقایسه، مجموعهای از شكستهای خودمان را با نمودارهای آماری نشان دهیم. من این پیشنهاد را نمیپذیرم و به جای آن این بحث را مطرح میكنم كه اگر واحدهای گردآوری شده شبیه هم نباشند، در این صورت آمار بیارزش خواهد بود. در واقع مواردی كه تحت درمان قرار گرفتهاند از بسیاری جنبهها همارز نبودهاند. علاوه بر این، دوره زمانی كه برای بازنگری و داوری درباره پایداری درمانهای انجام شده در نظر گرفته میشود بسیار كوتاه است
و در بسیاری از موارد به هیچ روی امكان ارایه گزارش وجود ندارد. اشخاصی وجود دارند كه بیماری و درمان خود را مخفی نگه داشتهاند و در نتیجه بهود آنان نیز مخفی خواهد ماند. ولی نیرومندترین دلیلی كه علیه آن وجود دارد از شناخت این واقعیت سرچشمه میگیرد كه برخورد بشریت با موضوع درمان بیاندازه غیرعقلایی است. بنابراین، انتظار تأثیرگذاری بر ذهنیت مردم با بحثهای عقلایی، انتظاری بیجاست.»
در پاسخ به این گفتههای فروید تنها میتوان گفت كه بشریت برای توجه به گزاشرهای مستند درباره درمان موفقیتآمیز، كاملاً آمادگی دارد. مردم ممكن است غیرمنطقی باشند، ولی نه به آن اندازه كه نظریههای اثبات نشده را بر نظریههایی كه به خوبی تدوین شده و به تأیید آمایشی رسیدهاند، ترجیح دهند!
اگر ما این بدبینی فروید را جدی تلقی كنیم، باد متوجه باشیم كه این موضوع تنها به درمان با شیوه روانكاوی محدود نمیشود، بلكه ممنك است به همان اندازه درباره هر نوع درمان روانشناختی دیگر و اثرات داروها بر اختلالهای روانی و جسمانی نیز صدق كند. همانطور كه تاریخ روانپزشكی به روشنی نشان میدهد، واقعیت چنین نیست. برای كسانی كه موافق نظریه فروید هستند تنها نتیجهای كه به دست میآید این خواهد بود كه روانكاوی روشی درمانی است كه ارزش آن اثبات نشده است (و یا در واقع ارزش آن غیرقابل اثبات است) و این موجب خواهد شد تا در آینده روانكاوان از ارایه آن به عنوان شیوهای از درمان اختلالهای روانی خودداری كنند و یا حتی از پافشاری بر این كه روانكاوی تنها روش مناسب درمان است، دست بكشند. تنها آزمایشهای بالینی مناسب - با به كارگیری گروه گواهی كه مورد درمان قرار نگرفته، و مقایسه پیشرفت آن با گروه آزمایشی كه تحت درمان با روش روانكاوی بوده است - میتوانند موضوع اثربخشی درمان را مشخص كنند.
فروید به جای این كار بر شرح حالهای فردی تكیه كرده است و عقیده دارد كه این واقعیت كه پس از انجام روانكاوی، بهبود یا درمان رخ میدهد، خود دلیل كافی برای درستی گفتههایش است. برای رد كردن این برهان سه دلیل عمده وجود دارد: نخست آن كه میدانیم بیماران روانغرنجور و روانپریش دارای نوسانهایی هستند و در طی هفتهها، ماهها و یا حتی سالها ممكن است بهبودیهای به ظاهر خود به خودی نشان دهند، و سپس ممكن است ناگهان دوباره بیمار شوند و این دوره پس از مدتی بار دیگر تكرار شود. بیشتر بیماران هنگامی به روانپزشك مراجعه میكنند كه در مرحله آشفتهساز این دوره قرار دارند
و در همان حال اقدامهای درمانی ممكن است وضع آنان را بهبود بخشد، همچنین ممكن است در حال بهبود یافتن باشند كه سرانجام در هر موردی رخ میدهد. این حالت را گاهی پدیده «سلام - خدانگهدار» هم گفتهاند. یعنی هنگامی كه بیمار همراه با مشكل خود به درمانگر مراجعه میكند، درمانگر او را میپذیرد و زمانی كه بهبود مییابد از او خداحافظی میكند. پس بیان این موضوع كه بهبودی ناشی از تلاشهای درمانگر بوده، نوعی سفسطهگری در بحث است كه اهمیت منطقی ندارد. زیرا اگر رویداد ب در پی رویداد الف بیاید نمیتوان ادعا كرد كه الف علت ب، و ب معلول الف است! پس برای بحث درباره كارآیی یك روش درمانی به دلیلی نیرومندتر از این نیاز داریم.
دلیل نیاز ما به گروه گواه (كه درمانی روی آنها انجام نمیشود) برای مقایسه آن با گروه آزمایشی (كه تحت درمان قرار دارد) همین است. همه بیماران ممكن است بهتر شوند، ولی در هر شرایطی و حتی بدون انجام درمان نیز شاید بهبود یابند. ما تنها با داشتن یك گروه گواه از بیمارانی كه تحت درمان قرار ندارند، میتوانیم این امكان را مورد بررسی قرار دهیم. اگر آنها بهتر نشوند ولی در مقابل آن گروه آزمایشی بهبود یابند،
در این صورت دست كم دلیلی برای پذیرش این باور داریم كه روش درمانی ما سودمند بوده است. اگر گروه گواه به همان اندازه و با همان سرعت گروه آزمایشی بهتر شوند، در چنین شرایطی هیچ دلیلی برای پذیرش این باور نخواهیم داشت كه روش درمانی ما نتیجهبخش است و همانگونه كه خواهیم دید، به نظر میرسد كه این واقعیت در مورد روانكاوی صدق میكند.
دومین نكتهای كه به این موضوع مربوط است و اغلب نیز نادیده گرفته میشود، نیاز به پیگیری است. پدیده «سلام - خدانگهدار» نشان میدهد كه درمانگر ممكن است بیماری را كه در اوج بهبودی قرار دارد مرخص كند در حالی كه احتمال دارد در پی آن حال بیمار بد شود. یعنی بدون پیگیری پیشرفت بیمار در طی دورهای چند ساله، چگونه متوجه خواهیم شد كه روش درمانی ما در درازمدت اثربخش است. البته امكان دارد روش ما بهبود را سرعت دهد
، ولی از بد شدن بعدی حال بیمار جلوگیری نكند یا به بیانی دیگر اثر درمانی نداشته باشد. همانگونه كه خواهیم دید، این موضوع درباره ادعای فروید مبنی بر درمان «مردی كه از گرگ میترسید» ، صدق نمیكند و او مواردی را به عنوان موفقیت مطرح كرده است كه آشكارا ناموفق بودهاند. پس باید بگوییم كه پیگیری برای ارزیابی هر نوع درمانی یك ضرورت قطعی است.
سومین شدواری، ناشی از این باور سادهانگارانه است كه پزشك خودش میتواند در هر موردی تصمیم بگیرد كه آیا درمان موفقیتآمیز بوده یا نه؟ در حالی كه پزشك برای موفق جلوه دادن روش درمانی خود دارای یك انگیزه یك انگیزه نیرومند است، او درست مانند بیمار چنان درگیر درم ان میشود كه ممكن است ترغیب گردد تا به درمان از موضع خوشبینی نگاه كند. گواهی یا شهادت تأیید نشده از سوی بیمار یا درمانگر را نیز نباید قانعكننده تلقی كرد. برای آن كه از نظر منطقی روشن كنیم كه بهبود واقعی، معنادار و نسبتاً چشمگیر در اختلال بیماری روی داده، به برخی از ملاكها نیاز داریم و این همان چیزی است كه از سوی روانكاوان، كه بر ارزیابی شخصی خود از به اصطلاح بهبودی بیماران پافشاری میكنند، هیچگاه بیان نشده است. چنین ذهنیتی از نظر علمی پذیرفتنی نیست.
دلیلی كه گاهی روانكاوان بیان میكنند تا به كمك آن از انجام كوششهای بالینی، با شركت یك گروه آزمایشی و یك گروه گواه و نیز پیگیری نتایج آن در درازمدت شانه خالی كنند، دشوار بودن این تكلیف است. البته درباره دشواریها تردیدی نداریم و در حال حاضر نیز درگیر این مشكلات هستیم، ولی در اینجا بیان یك نكتهبسیار مهم ضرورت دارد. در علم، زمانی كه كسی ادعا میكند كاری انجام داده و برای مثال روش درمانی نوینی ابداع كرده است، مسئولیت اثبات آن آشكارا برعهده خود اوست. براستی كه برای یك دانشمند، در گا نخست، اثبات نظریهاش دشوارتر از ابداع آن است. مشكلاتی از این نوع، جزء ذاتی فرایند علمی است و منحصر به روانكاوی نیست.
برای نمونه، یكی از قیاسهایی كه براساس نظریه مركزیت خورشید (كه از سوی كپرنیك بیان شده بود) انجام شده این بود كه حركت ظاهری ستارگان را میتوان مشاهده كرد. یعنی جایگاه نسبی ستارگان در ماه دسامبر تفاوت از ماه ژوئن به نظر میرسد، زیرا زمین به دور خورشید میچرخد. اثبات این موضوع به دلیل وجود فاصلههای بسیار طولانی دشوار بود. برای مثال، تغییر در زاویههای مشاهدهها به اندازهای كوچك بود كه 250 سال طول كشید تا توانستند سرانجام آن را مورد مشاهده قرار دهند. مشكلاتی از این نوع امری معمول است
و پیش از پذیرش یك نظریه باید حل شوند. روانكاوان، اغلب تلاشهای انجام شده برای اجرای كوششهای آزمایشی بالینی درباره درمان روانكاوانه را با بیان این مشكلات مسخره میكنند. ولی تا زمانی كه كوششهای آزمایشی كامل نشدهاند، روانكاوان حق طرح هیچ نوع ادعایی را ندارند. این واقعیت كه آنان تاكنون از این وظیفه شانه خالی كردهاند، بازتاب غمانگیزی از مسئولیتناپذیری آنان به عنوان دانشمند و پزشك است.
اما چه دشواریهایی بر سر راه انجام آزمایشهای بالینی معنادار قرار دارد؟ از نظر بسیاری از مردم گردآوری گروه گستردهای از بیماران و تقسیمبندی تصادفی آنان به دو گروه آزمایشی و گواه، و اجرای روانكاوی روی گروه آزمایشی و اجرا نكردن هیچ نوع درمان و یا اجرای شبه درمان روی گروه گواه و سپس بررسی اثرات آن پس از چند سال، ممكن است آسان به نظر برسد. از میان دشواریهایی كه پدید میآید، مهمترین آن شامل موضوع ملاكی است كه برای بهبود یا درمان پذیرفته میشود. بیمار معمولاً دارای نشانههای ویژه و نسبتاً معین است. برای مثال ممكن است دارای هراس شد ید باشد، از حملههای اضطرابی رنج ببرد، دارای دورههای افسردگی باشد، از وسواسهای فكری و عملی شكایت كند و یا دچار فلج هیستریایی یك اندام باشد.
به طور یقین میتوانیم درجه بهبود نشانهها یا ناپدید شدن آنها را پس از درمان اندازهگیری كنیم و از نظر بسیاری از مردم این امر میتواند ناشی از تأثیر واقعی و مطلوب درمان باشد. روانكاوی خواهند گفت كه این كافی نیست و ما شاید در از میان بردن «اختلالی» كه در پس این نشانهها قرار دارد موفق نباشیم، و شاید موجب پدیدآیی نشانههای دیگر شویم. برای بسیاری دیگر از روانشناسان كه دارای دیدگاههای متفاوت درباره ماهیت روانرنجوریها هستند، ناپدید شدن نشانهها كاملاً كافی است؛ و به شرطی كه نشانهها باز نگردند و نشانههای دیگری جای آنها را نگیرند، آنان اعتراضی نخواهند داشت.
در ماهیت امر، نمیتوان این پرسشها را بدون درك نظریهای كه در ورای اختلال روانرنجوری قرار دارد، حل كرد و تاكنون نیز هیچ اشارهای مبنی بر این كه بتوان در اینباره به توافقی دست یافت، وجود ندارد. آنچه كه شاید بتوان با تطبیق دیدگاههای هر دو طرف گفت این است كه ناپدید شدن نشانهها برای درمان كامل، یك شرط ضروری است،
ولی ممكن است كافی نباشد. پژوهش در اصل به ناپدید شدن نشانهها به عنوان یك شرط ضروری برای درمان مینگرد و این احتمال را كه ممكن است برخی عقدهها در پس آن مانده باشند، كنار میگذارد. تا زمانی كه چنین روشی موجب باز پدیدآیی نشانه یا جانشین شدن نشانههای دیگر نشود، این بحث احتمالاً بیشتر آكادمیك خواهد بود و بهره عملی كمتری خواهد داشت؛ همچنین تردید داریم كه دارای بهره علمی بسیار زیادی باشد، زیرا در چنین وضعی برای اثبات وجود این «عقده» ادعا شده هیچ راهی وجود ندارد. اگرچه روانكاوان با این موضوع به مخالفت برمیخیزند ولی ما آن را بیپاسخ رها میسازیم. پرسش مهمتر این است كه آیا به واقع روانكاوی در ناپدید كردن «نشانهها» موفق است؟ (واژه نشانهها به این دلیل داخل گیومه قرار گرفته است كه نشان دهد از نظر بسیاری از روانشناسان جلوههای روانرنجوری، واقعاً به معنی نشانههای برخاسته از یك «بیماری» زیربنایی نیستند، بلكه همانگونه كه خواهیم دید، نشانه به واقع خود همان بیماری است!).
چنانچه بر مشكل مربوط به ملاك (بهبود یا درمان) چیره شویم، آنگاه باید موضوع تشكیل گروههای آزمایش و گواه را مورد نظر قرار دهیم. روانكاوان در این باره كه درمان آنها تنها برای درصد بسیار اندكی از بیماران روانرنجور مناسب است، بسیار قاطع و در ملاكهای خود برای انتخاب بیمار بسیار دقیق هستند. بیمارانی كه جوان و تحصیل كردهاند، اختلال جدی ندارند و از زندگی مرفه برخوردارند، ارجحیت دارند. به بیان دیگر، كسانی به عنوان بیمار انتخاب میشوند كه بیشتر آماده بهرهگیری از درمان هستند. به خاطر سپردن این موضوع برای همیشه مهم است، از نظر اجتماعی روانكاوی یك روش درمانی بسیار بیفایده است زیرا براساس آنچه خود روانكاوان نشان دادهاند، بعید است كه اكثریت قابل توجهی از مردم بتوانند از آن بهرهمند شوند. در واقع امروزه بیماران اندكی به كمك روانكاوی درمان میشوند و بیشتر روانكاویهای انجام شده نیز تحلیلهای آموزشی هستند كه توسط پزشكان روانكاو روی دانشجویان رشتهروانپزشكی و كسانی كه در آرزوی پزشك یا روانكاو شدن هستند، انجام میگیرد!
اهمیت موضوع انتخاب بیمار با این واقعیت مشخص میشود كه در یك بررسی ویژه، 64 درصد از بیمارانی كه تحت روانكاوی قرار داشتند، دارای تحصیلات بالاتر از لیسانس بودند (كه در مقایسه، بیش از 2 تا 3 درصد جمعیت عمومی را شامل نمیشود)، 72 درصد آنان در كارهای تخصصی و دانشگاهی بودند و تقریباً نیمی از تمام این موارد «كاری در ارتباط با روانپزشكی و روانكاوی داشتند». علاوه بر این، نسبت بسیار بالای نپذیرفتن بیماران از سوی روانكاوی به همراه تعداد بسیار بالا و نامعقول (تقریباً نصف) بیارانی كه درمان را پیش از موقع قطع میكنند، موضوع را پیچیدهتر میكند. به نظر میرسد كه - خواه درست باشد یا نادرست - روانكاوان عقیده دارند كه روش آنان تنها برای گروه بسیار اندكی از اختلالهای روانی مناسب است و به طور معمول بیمارانی كه انتخاب میشوند دارای بهترین وضعیت ذهنی و منابع اقتصادی برای بهبود یافتن هستند. بنابراین، حتی اگر روانكاوی منبع مهمی برای دستیابی به سلامت روانی مطلوب باشد، برای كسانی كه بیش از همه نیازمندند، كمتر قابل دسترس است.
دشواری دیگر، گروه گواه است. آیا اگر آنها را تحت درمان قرار ندهیم، در جستجوی كمك برنخواهد آمد؟ این كمك ممكن است به شكل مراجعه به پزشك عمومی یا یك كشیش، بحث كردن با دوستان یا اعضای خانواده درباره مشكلات خود و در نتیجه برخورداری از نوعی درمان باشد، هرچند ممكن است این روشها از نظر پزشكی به رسمیت شناخته نشده باشند. عمل اعتراف كه در مذهب كاتولیك رواج دارد، دارای ویژ گیهای درمانی و در واقع نوعی روانی درمانی است. پس چگونه میتوان اعضای گروه گواه را از چنین امكاناتی كه متفاوت از روانكاوی است، محروم كرد؟
دشواری دیگر این است كه روانكاوی شاید موفق باشد، زیرا نظریههای فروید درست هستند. ولی باید بگوییم كه چنین موفقیت احتمالی ممكناست ناشی از وجود عناصر ویژهای باشد كه هیچ ارتباطی با نظریههای فروید ندارند و شاید این عناصر برای بیماران روانرنجور مفید باشند. چنین عناصری ممكن است به شكل توجه همراه با همدردی از سوی روانكاو، راهنمایی سودمندی كه او ارایه میكند و فراهم آوردن امكاناتی برای بیمار جهت بحث درباره مشكلات خود و غیره باشد. این راهبردها را اجزای «غیراختصاصی» رواندرمانی مینامند،
زیرا از نظریه ویژهای درباره روانرنجوری یا درمان سرچشمه نگرفته، در همه انواع درمانهای روانی مشتركند و به نوع خاصی از درمان محدود نمیشوند. پس چگونه میتوانیم میان اثرات ناشی از علل اختصاصی و غیراختصاصی تمایز قایل شویم؟ به نظر میرسد پاسخ این پرسش چنین باشد كه با به كارگیری نوعی از شبه درمان در مورد افراد گروه گواه میتوان به این هدف رسید
. برای مثال، در مورد آنان نوعی درمان بیهدف به كار میرود كه در آن همه بخشهای مهم درمانی كه دارای مناسبت نظری است و از نظریه روانكاوی گرفته شده است، كنار گذاشته میشود. كاربرد شبهدرمان یا دارونما در آزمایشهای بالینی با داروها به طور قطع ضرورت دارد، زیرا وقتی مادهای خنثی را به عنوان دارونما تحت شرایطی كه بیمار انتظار برخی تأثیرها را دارد به او بدهند، به دلیل تلقینپذیری معمولاً پیامدهای چشمگیری پدید میآید. در واقع گاهی اثر دارونما به همان اندازه اثر داروی واقعی است و حاكی از آن است كه دارو هیچ اثر ویژهای بر بیماری نداشته است.
بیشتر مفاهیم بالا، در مورد آزمایشهای مربوط به رواندرمانی نیز صدق میكنند؛ در نتیجه اگر آزمایشهای انجام شده بسیار جدی تلقی گردند، حضور گروه گواه واقعاً ضرورت دارد. اگرچه طرح نوع درمان كه همان اثر شبه درمان (یا دارونما) را داشته باشد و شامل هیچ بخش ویژهای از درمان آزمایشی نباشد و در همان حال از نظر بیماران نیز معنادار و قابل قبول باشد ، دشوار است ولی غیرممكن نیست، و تنها به میزان قابل توجهی از اندیشه و تجربه نیاز دارد.
دشواریهای متعدد دیگری نیز وجود دارند ولی ما تنها یكی از آنها را كه روانكاوان اغلب بینهایت مهم تلقی كردهاند، بررسی خواهیم كرد. این موضوع جنبه اخلاقی دارد، یعنی چگونه میتوان تنها به دلیل كنجكاوی علمی، خودداری از درمان موفقیتآمیز بیماران گروه گواه را توجیه كرد؟ البته در این پرسش فرض میشود كه درمان موفقیتآمیز است، در حالی كه ما میخواهیم دریابیم كه آیا روش موردنظر موفقیتآمیز است یا نه؟ در پزشكی فرض بر این است كه اگر یك روش درمانی به طور گسترده به كار رود، آن روش موفق است. برای مثال، تا این اواخر كارآیی واحدهای مراقبت ویژه را مسلم تلقی میكردند، ولی برخی از انتقادها موجب بروز تردیدهایی درباره سودمندی این نظام شد و گفته شد كه امكان دارد مراقبتهای معمولی در منزل بیمار به همان اندازه سودمند باشند.
كسانی كه از نظام واحدهای مراقبت ویژه دفاع میكردند به شدت در برابر آزمایشهای بالینی مقاومت نشان میدادند، زیرا معتقد بودند كه محروم كردن بیماران گروه گواه از این مراقبتها ممكن است زندگی آنان را به مخاطره اندازد. سرانجام آزمایش انجام شد و معلوم گردید كه تا آنجا كه به موضوع نجات زندگی بیماران مربوط است، واحد مراقبت ویژه به طور مسلم بهتر از مراقبت عادی بیمار در خانه نبوده بلكه اندكی هم بدتر بوده است. هرگاه یك روش درمانی ویژه به كمك آزمایش بالینی سودمند تشخیص داده شود، شاید محروم كردن بیماران از آن غیراخلاقی باشد، ولی اگر سودمندی آن مشخص نباشد و یا در مورد آثار منفی آن تردید وجود داشته باشد و برای مثال حال بیماری را بدتر كند - یعنی آنچه روانكاوی به واقع انجام میدهد - چنین مسایل اخلاقی مطرح نمیشوند. پس در واقع باید گفت كه خودداری از انجام آزمایشهای بالینی مناسب روی یك روش جدید درمانی، كاری غیراخلاقی است، زیرا در غیر این صورت ممكن است انواع بیفایده و احتمالاً خطرناكی از درمان بر بیماران تحمیل گردد. علاوه بر این، كاربرد گسترده چنین روشهایی ممكن است از پیدایش روشهای جدید بهتر و همچنین اقدام به پژوهش برای كشف چنین روشهایی جلوگیری نماید.
پیش از پرداختن به آزمایشهای بالینی كه در سالهای اخیر برای اثبت موفقیتهای نسبی و عدم موفقیتهای رواندرمانی و روانكاوی انجام گرفتهاند، جالب است كه اشارهای به یك شرح حال نمونه داشته باشیم كه خود فروید آن را در تأیید ادعای خویش - مبنی بر آنكه روانكاوی یگانه روش موفق برای درمان بیماران روانی است ـ مطرح كرده است. ولی باید توجه داشته باشیم كه در واقع فروید تعداد اندكی از شرح حالها را گزارش كرده است كه آنها نیز معمولاً فاقد جزئیات كای برای هر نوع نتیجهگیری درباره موفقیت نسبی روانكاوی هستند. اطلاعات مهم اغلب به دلیل محرمانه بودن بیان نشدهاند و هیچگونه پیگیری وجود ندارد كه نشان دهد آیا بیم ار از روانكاوی سود پایدار برده است یا نه؟ داستان «مردی كه از گرگ میترسید» (یا گرگ مرد) از این نظر بسیار جالب توجه است؛
زیرا همواره به عنوان یكی از موفقیتهای چشمگیر فروید ذكر شده و خود او نیز بر همین نظر بوده است. شصت سال پس از زمانی كه «گرگ مرد» توسط فروید مورد درمان قرار گرفت، یكی از روانشناسان و روزنامهنگاران اتریشی به نا كارین اوب هولزر مصاحبهای طولانی با این مرد انجام داد كه كتاب حاصل از این مصاحبهها توجه همه كسانی را كه میخواستند ادعاهای فروید درباره روانكاوی را مورد داوری قرار دهند به خود جلب كرد. باید به خاطر داشته باشیم كه فروید تنها شش شرح حال گسترده را منتشر كرده و تنها چهار بیمار و از جمله خودش را مورد روانكاوی قرار داده است. نام «گرگ مرد» از رؤیایی گرفته شده كه به طور مفصل توسط فروید مورد تحلیل قرار گرفته است. بیمار چنین تعریف كرده است:«در خواب دیدم كه شب هنگام است و در بستر خود دراز كشیدهام. پایههای تختخوابم در برابر پنجرهای بود كه روبروی آن ردیفی از درختان كهنسال گردو وجود داشت. میدانم كه وقتی این رؤیا را میدیدم فصل زمستان، و شب هنگام بود. ناگهان پنجره خود به خود از شد و من با دیدن تعدادی گرگ سفید كه روی درخت گردوی بزرگ جلوی پنجره نشستهاند، وحشتزده شدم. تعداد آنها شش یا هفت تا بود. گرگها كاملاً سفید بودند و بیشتر شبیه روباه یا سگ گله به نظر میآمدند، زیرا مانند روباه دمهای بزرگی داشتند و وقتی به چیزی توجه میكردند، گوشهای آنها مانند سگ راست میشد. من با وحشت فراوان از این كه امكان دارد گرگها مرا بخورند، فریاد زدم و بیدار شدم.»
بیمار این رؤیا را در سن چهار سالگی دیده بود، و فروید براساس این رؤیا علت روانرنجوری او را استنتاج كرده است. به نظر فروید این رؤیا از یك تجربه در دوره آغازین كودكی الهام گرفته كه اسسا آن ترسهای مربوط به اختگی بیمار است. بیمار مورد نظر در سن هیجده ماهگی به بیماری مالاریا مبتلا شده بود و به جای آن كه مانند همیشه در اتاق پرستارش بخوابد، در اتاق والدینش میخوابید. یك روز بعدازظهر «شاهد سه بار آمیزش جنسی مكرر» والدینش بود، كه در طی آن او «آلت تناسلی مادر و پدرش» را دیده بود. در تعبیر رؤیا از دیدگاه فرویدی كه بر این صحنه اولیه متكی است، گرگهای سفید به منزله لباسهای زیر سفید رنگ والدین است.
براساس نظریه فروید، صحنه اولیه در روابط بیمار و پدرش اختلال ایجاد كرده است. بیمار با مادرش - زنی كه حالت «اخته شده» او را در مرحله اولیه رشد خود دیده - همانندسازی كرده است. ولی بیمار امیال همجنس خواهانهاش را سركوب كرده و این اختلال پیچیده به شكل كژكاری منطقه دهانی پدیدار شده است. یعنی «اندامی كه همانندسازی وی با زنان و نگرش همجنس خواهانه نافعال او نسبت به مردان بوهسیله آن بیان شده، منطقه دهانی بوده است. اختلالهای مربوط به این منطقه، حالت تكانههای زنانه ناپخته را به خود گرفته و در طی بیماری اخیر او نیز ابقا شدهاند.» همچنین پنداشته شده است كه این موضوع علت «مشكلات رودهای» بلندمدت بیمار بوده است كه گهگاه به مدت چند ماه تخلیه خود به خودی روده را مختل میكرد. فروید مسایل و دشواریهایی را كه بیمار در ارتباط با پول داشت به این موضوع مربوط دانسته و چنین نوشته است:
«در این بیمار، این روابط (مناسبات پولی) به هنگام ناخوشی اخیرش به شدت مختل شده بود و این عامل به لحاظ ایجاد وابستگی و ناتوانی در او برای برخورد با زندگی، عنصر بسیار مهمی بوده است. او با به دست آوردن میراث پدر و عمویش به ثروت هنگفتی دست یافته بود و آشكارا برایش بسیار مهم بود كه ثروتمند تلقی شود، بنابراین چنانچه او را دست كم میگرفتند، احساسش جریحهدار میشد. ولی او نه میدانست كه دارایها و هزینههایش چقدر است و نه از میزان موجودی كه برایش باقی مانده بود، خبر داشت».
دومین موضوعی كه فروید در این بیماری مورد توجه قرار داده، رابطه آشفته او با زنان است. او به سوی پیشخدمتها جلب میشد و هنگامی كه زنی را در وضعیتی خاص مشاهده میكرد (كه فرض میشد همان وضعیتی باشد كه مادرش در صحنه اولیه به خود گرفته است) به گونهای وسواسی عاشقش میشد. به طور كلی فروید به این نتیجه رسید كه بیمار مورد بحث مبتلا به روانرنجوری وسواس است و به دلیل این اختلال و همچنین افسردگی و دیگر ویژگیهایی كه در كتاب خود توصیف كرده، تحت درمان قرار گرفته است. پس از چهار سال روانكاوی و یك دوره روانكاوی دوباره كه مدتی بعد به دلیل بازپیدایی نشانههای بیماری انجام شد، سرانجام فروید او را بهبود یافته تلقی و مرخص كرد. ولی اندكی پس از آن بیمار دوباره احساس كرد كه به روانكاوی نیاز دارد، بنابراین یك بار دیگر به مدت پنج ماه توسط روت مك برونزویك و باز پس از گذشت دو سال به شكل نامنظم تحت درمان قرار گرفت. روانكاوان این مورد درمان و نتیجه آن را یك موفقیت چشمگیر و برجسته روانكاوی به شمار آوردهاند. اما ببینیم خود «گرگ مرد» در این باره چه گفته است؟ اوب هولزر مجموعه گفتگوهایش با این مرد را با بیان این سخنان وی آغاز میكند: «میدانید من احساس بدی دارم. به تازگی دچار افسردگیهای وحشتناكی شدهام … شما احتمالاً فكر میكنید كه روانكاوی هیچ سودی برایم نداشته است». این گفتهها نشانه موفقیت چشمگیر درمان نیست، و با خواندن جزئیات كتاب روشن میشود كه درمان انجام شده توسط فروید، در واقع هیچ سودی برای سلامت روانی بیمار یا نشانههای بیماری وی نداشته است. در طی شصت سال پس از آن كه فروید او را به عنوان «بهبود یافته» مرخص كرده بود، نشانههای بیماری درست مانند آن كه هیچگونه درمانی انجام نشده باشد، پیوسته در حال نوسان بودهاند. این مورد بیماری به خوبی ضرورت پیگیری درازمدت را نشان میدهد. پس نمیتوان ادعای موفقیتی را مطرح كرد مگر آن كه ثابت شود نشانههای بیماری نه تنها ناپدید شدهاند، بلكه در طی مدتی طولانی نیز بازگشت نخواهند كرد. به خوبی میدانیم
كه فروید درمانگرانی را كه طرفدار روشهای درمانی دیگر بودند متهم میكرد كه آنان موجب بازگشت نشانههای بیماری میشوند و معتقد بود كه روش او تنها شیوهای است كه با از بین بردن عقدههای ناآشكار بیمار، او را از چنین بازگشتهایی مصون میدارد. در حالی كه این بیمار - كه فروید به آن بسیار افتخار كرده و پیوسته از آن به عنوان نمونهای از ارزش درمانی روانكاوی یاد كرده است - در اثر بازپیدایی مكرر نشانههای اولیه و بازگشتهای بسیار وخیم بیماری، و به طور كلی به علت تداوم یافتن اختلالی كه فروید ادعای درمان آن را كرده، در عذاب بوده است.
در مورد «آنا» نیز پیروان فروید ادعای مشابهی را مطرح كردهاند، ولی همانگونه كه الن برگر در كتاب «كشف ناهشیاری» بیان كرده، به این موضوع از دیدگاهی كاملاً نادرست پرداخته شده است. یونگ كه به خوبی با واقعیتها آشنا بود، در افشاگری خود بیان كرده است كه این مورد مشهور «كه دربارهآن به عنوان یك موفقیت درمانی شایان توجه تا به این اندازه صحبت شده، در واقع چنین نبوده … و به شكلی كه در ابتدا مطرح شده، این كار به هیچ رو درمان نبوده است». در واقع همانگونه كه قبلاً نیز اشاره شد، آنا اساساً روانرنجوری نداشته بلكه بیماریش مننژیت سلی بوده است. توصیف این بیماری بسیار وخیم جسمانی به كمك اصطلاحات روانشناسی و ادعای درمان آن، نوعی یاوهگویی و نشاندهنده عدم تعهدی است كه تحت لوای روانشناسی مطرح شده است.
تورنتون در كتاب «فروید و كوكایین»، چند صفحه را به این بیمار اختصاص داده و كاملاً افشا كرده است كه فروید یك گزارش سراسر نادرست از این مورد ارایه داده و این واقعیت را كه این دختر با «روش پالایشی» درمان نشده، پنهان كرده است - واقعیتی كه خود فروید به خوبی به آن آگاهی داشته است. بیان این مطالب به تنهایی باید ما را به این فكر بیندازد كه آیا شرح حالهایی كه برا یاثبات یك نظریه ناكافی است، میتوانند توضیحدهنده كاربرد یك روش درمانی باشند؟ زمانی كه نویسنده كتاب به گونهغای كاملاً آگاهانه خواننده را در مورد واقعیتهای مهم یك مورد بیماری فریب میدهد، تا چه اندازه میتوانیم این شرح حالها را جدی تلقی كنیم، و بالاتر از همه آنكه چگونه میتوانیم باز هم به او اعتقاد داشته باشیم؟
افراطیترین گمانهزنی كه فروید آشكارا در تعبیر رؤیاها، واژهها و اعمال بیماران به آن متوسل شده، در بررسی دانیل پل شربر قاضی آلمانی بازتاب یافته است. این كار نه تنها از آن نظر جالب است كه با بیان همجنسخواهی به عنوان علت پارانویا به شهرت رسیده، بلكه به این دلیل نیز جالب است كه نشان میدهد فروید احكامی را كه خود صادر كرده، نادیده گرفته است. فروید برای درك بیماری و نشانههای آن در بیمارانش به هنگام تداعی آزاد، به تحلیل جزء به جزء و تعبیر رؤیاها و دیگر مطالب میپرداخت. ولی در این مورد ویژه ، فروید با خود بیمار ملاقاتی نداشته و تنها بر یادداشتهای او تكیه كرده است!
شربر مردی بسیار باهوش و مستعد بود كه به دلیل بیماری شدید روانی، مدت ده سال از عمرش را در مراكز روانی سپری كرده بود. او پس از بهبود یافتن، شرح حال مفصلی از هذیانهایش را منتشر كرد، ولی این شرح حال فاقد اطلاعاتی درباره وضع خانوادگی، دوران كودكی و داستان زندگی او پیش از بستری شدن است (یعنی تمام مطالبی كه تصور میشود باید از دیدگاه تعبیر روانكاوی مهم باشند). گزارش بیماری فاقد اطلاعات مربوط با سیر زمانی آن است و تنها شكل نهایی بیماری را نشان میدهد. چیزی كه اثر بدی بر جای گذاشته این است كه ویراستاران بخشی از نوشتههای شربر را كه ممكن بود از دیدگاه روانكاوی مهم باشند، حذف كردهاند! با این حال بسیاری از افكار هذیانی شربر در این نوشتهها حفظ شدهاند. برای مثال، شربر گفته است كه چگونه با خورشید، درختان و پرندگان گفتگو كرده و چگونه خدا با او به زبان اصیل آلمانی صحبت كرده است، چگونه تقریباً همه اندامهای بدنش تغییر شكل یافتهاند، و چگونه پایان دنیا فرا رسیده و خداوند او را برگزیده است تا بشریت را نجات دهد!
فروید بر دو خطای حسی ویژه تأكید كرده و آنها را اساسی به شمار آورده است، یكی این عقیده شربر كه وی در حال تبدیل شدن به یك زن است و دیگری این شكایت كه وی از حملههای همجنسخواهانه فلخزیگ - یعنی عصبشناسی كه در ابتدا درمان او را برعهده گرفته بود - ناراحت شده است.
ادامه خواندن مقاله روانكاوي به عنوان روشي براي درمان
نوشته مقاله روانكاوي به عنوان روشي براي درمان اولین بار در دانلود رایگان پدیدار شد.